
به نام خداوند بخشنده مهربان
دارم درب خانه را پشت سرم میبندم. بستم. مس وجودم را بیرون آوردهام تا قدمی بزنم. حالا من ماندهام و هزار توی کوچه پس کوچههای محلهمان. من ماندهام و این دوراهی چپ و راست.
یاد پدر خدا بیامرزم میافتم ؛ که عاشق تیم پرسپویس بود.اما وقتی به استادیوم میرفت ؛ بین استقلالیها مینشست. لابد از بس که شَر بود. هنوز دبستان میرفتم که مرا به استادیوم برد. مسابقه بانک ملی با استقلال. عمداً سکوی استقلالیها را انتخاب کرد. پرسپولیسیها روبروی ما آنطرف استادیوم نشسته بودند. و من متعجب و حیران ، که چرا باید لابه لای استقلالیها نشسته باشیم.
چند دقیقهای که از شروع بازی گذشت ؛ علتش را فهمیدم. پدرم مرتب حرفهای بودار و متلکهای دوپهلو میپراند. دقیقه نود که دیگر به نظر میآمد نتیجه یک – یک مساوی تثبیت شده است ؛ وقتی پدرم آخرین متلک را پراند ؛ تازه آنجا بود که هویتش لو رفت. از سکوی چند ردیف بالاتر یکی داد زد:
- آقا ، از اول بازی دارم تحملت میکنم. یک کلام دیگه حرف بزنی همچین میزنمت که عینک مینکت بپره وسط زیمین.
پس از آن هرگز با پدرم به استادیوم نرفتم. آهسته آهسته او هم عادت استادیوم رفتنش را ترک کرد.
حالا من ماندهام و این دو راهی چپ و راست. از این سو ، یا از آن سو ، امان از (ماجراجو). از راست همیشه بدم میآمده. مخصوصاً راست افراطی. اما اغلب به چپها با تأمل نگاه کردهام. پس به تأسی از پدرم به سمت راست میروم.
آنقدر میروم تا به میدان حسنآباد میرسم. میدانی که بناهای اطرافش جزء آثار تاریخی است و به ثبت رسیدهاند. جایی که آتشنشانی فعلی قرار دارد ؛ گورستانی بود در زمان قاجار. محل دفن میرزا محمدرضا کلهر از خوشنویسان بزرگ ایران.
در عهد قاجار در اثر همهگیریِ وبا او هم مبتلا میشود و از دنیا میرود. حالا اما ، آن گورستان تبدیل به ایستگاه آتش نشانی جنب میدان حسنآباد شده است. کتیبهی روبروی میدان ، یاد او را برای عاشقان هنر زنده میکند. این بندهگان خدا قبل از اینکه اسرافیل در صور بدمد از قبر خود بیرون شدهاند. کاری که آیندگان با ما خواهند کرد.
از کنار ایستگاه مترو عبور میکنم و با احتیاط از وسط خیابان رد میشوم. صد متر پایینتر. دارم وارد پارک شهر میشوم. شدم.
لبخند ژکوندش را خوب میبینم. انگار میخواهد بگوید قدم رنجه کردید و نزول اجلال فرمودید. عضو کتابخانهاش هستم. اما آنقدر کتاب نخوانده دارم و پابندِ خانه شدهام که بیشتر از سالی یکی دوبار به کتابخانهاش سر نمیزنم.
حالا من ماندهام و این عرصه پهناورِ سبزِ پر از نشاط. من ماندهام و نوازشِ نسیمِ خنک و عطرآگین. به هر سو که نگاه میکنی ؛ شاخههای درهم تنیدهی درختانِ سبزِ سر به فلک کشیده را میبینی ؛ و فرش سبز رنگِ خاک.
روی سنگفرش گذرگاه بوستان قدم میزنم ؛ تا یک صندلی خالی در گوشهای دِنج پیدا کنم. پیدا میکنم. اینبار هم سمت راستِ این صندلی سه نفره مینشینم.
چیزی از این جلوس نمیگذرد ؛ که یاد خاطرهای میافتم.
کلاس سوم دبیرستان بودم و برای درس خواندن احتمالاً ، به همین پارک آمدم. از کنار کتابخانه عبور میکنم و به سمت شرق پارک در حال قدم زدن هستم که دختر زیبایی (نه به زیبایی او که مرا ترغیب میکند به نوشتن) مرا صدا کرد و گفت:
- آقا ببخشید. شما انتگرال بلدید؟
به آنی دنیا روی سرم خراب شد. با شرمساری پاسخ دادم:
- رشتهام ریاضی نیست.
- حالا بلد نیستید اصلا؟
- نه به خدا. ببخشید.
چند قدمی که دور شدم ؛ فرشته وحی بر من نازل شد و گفت:
- وای بر تو ای رامین. خاک بر سرت. خاک عوالم عالم بر سرت. ازاین بوستان بیرون شو ، که تو لایق نیستی. باشد که رستگار شوی ارواح عمهات.
آنجا بود که برای دومین بار از بهشت رانده شدم. وقتی برای اولین بار آدم از بهشت رانده شد ؛ حداقل حوا را داشت. اما منِ یالغوز چی؟!
هر چه نفرین بود نثار انتگرال کردم و در حالیکه حس حقارت روی شانههایم سنگینی میکرد ؛ از پارک خارج شدم.
حالا من ماندهام و این خاطره. پس از سیو پنج سال هنوز آزارم میدهد.
گوشهی دنجام را برای پر کردن قدم نامهام ترک میکنم. جلوتر آقایی میان سال را با لباس گرم کن در حال ورزش کردن میبینم. دستم را به علامت سلام بلند میکنم. و صدایم را به سویش پرتاب میشود:
- آقا دم شما گرم. خسته نباشید.
کمی آنطرفتر دختری با موهایی بلند در حال طناب زدن است. کمترین توجهی به من ندارد. خوب میدانم حالا او چقدر حالش از انتگرال بهم میخورد.
راهام را به سمت کتابخانه گز میکنم. آهسته آهسته طنین آواز دستهجمعی دختران به گوشم میرسد. و ریتم منظم دست زدنشان. نزدیکتر که میرسم دیگر صدا واضح است. بیاختیار یاد گروه کُر دختران میافتم.
از برت دامن کشان ، رفتم ای نامهربان
از من آزرده دل کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم ، رفتم که رفتم
گوشی را از کیف خارج میکنم. در گوگل جستجو میکنم. هندز فری را نصب میکنم و تا پایان راهِ بازگشت ، در این آهنگ زیبا غوطه میخورم.