به نام خداوند بخشنده مهربان
یکبار دیگر به نا امیدی رسیدم. به تمام فعالیتهایم مشکوک شدم. به دانشی که اشتیاق فراوانی برای فرا گرفتنش دارم. به رمان خواندن به یادداشتهای روزانهام ، به روزنه امیدی برای آیندهای بهتر. همه چیز در نظرم پوچ و بیهوده جلوه میکند. لعنت به این منیت. لعنت به این کمالگرایی بیشرف.
-------------------------------
درست مثل سنگ نوردی که انتظار هیچ رحمی از دیوارههای سنگی پر فراز و نشیب و صخرههای لغزنده ندارد. مسیر سختی را طی کردم. (املای صخره را حین انتشار دست کردم)
-------------------------------
نمیدانم چرا؟ هیچگاه برای درس آکادمیک کوچکترین ارزشی قائل نبودم. مادرم به تلافی این بی تفاوتیام ، مدام سرزنشم میکرد و میگفت: درد و بلای امیر بخورد تو سر تو. نمیدانم آخر سر ، خورد یا نخورد. ولی انگار که خورد. چون او حالا بالا نشین است و من پایین نشین. او صاحب ثروت و مکنت آنچنانی و اما من … یعنی چه؟ خدا را شکر. خدا را شکر در تمام عمر نان بازویم را خوردم و مجیز کسی را نگفتم. اما چرا بهتر از این برایم نخواست. چرا نفرین میکرد ؛ هیچوقت تشویقم نکرد. نسبت به موفقیتهای ریز و کوچکی که همچون دانههای تسبیح در نخ مسیرم به آنها دست میافتم ؛ بیتفاوت بود. ولی برای خوردن درد و بلای امیر بر سرم کاملاً مشتاق. چرا برای من خوب نخواست. روزگار بدم چه نفعی برای او دارد. برای او که اکنون از دار دنیا رفته و پرونده اعمالش را بسته.
سال 1369. درست در دل اضطراب (املای اضطراب از یادم رفته بود. مینویسم که کمی خجالب بکشم)امتحانات نهایی به جای درس خواندن ، مدام پشت ویترین فروشگاه روبروی دبیرستان رهنما پرسه میزدم ؛ تا ببینم کاست موسیقی کلاسیک جدیدی آورده یا نه؟ هنوز فاصله زیادی با سیدی ، دیویدی و فلش مموری داشتیم. دستگاههای پخش صوت هیکل بزرگی داشتند و جای زیادی را آشغال میکردند.
-------------------------------
- آقای هوبخت چهل سالگی چه حسی داره؟
- آقای هوبخت ریاضی مهندسی خوندی؟ خیر نخواندم. آهان، پس دیگه نمیشه به تو گفت مهندس. پوزخند همکاران. و نگاه همکاران خانم از گوشه چشم.
- آقای هوبخت چرا هیستوری باروزر رو پاک میکنی؟ اینطوری لود صفحات ممکنه طولانیتر بشه؟ پوز خند همکاران و نگاه همکاران خانم از گوشه چشم.
- آقای هوبخت من دوتا لیسانس ریاضی دارم. بهبه چقدر عالی.
- آقای مهندس هوبخت فلان مورد حاضره؟ جواب نمیدهم. آقای مهندس هوبخت با شمام. من مهندس نیستم. (با ناز و ادا) نه دیگه دارید کار مهندسی میکنید. پس شما مهندسید دیگه. پوز خنده همکاران. و نگاه همکاران خانم از گوشه چشم.
بعدها به من گفته شد که همکارانم از مدیر واحد خواسته بودند میزم کار و وسایلم را از اتاق به داخل سالن منتقل کنند.
- برای چی آخه: ما مهندسیم اون دیپلمه اس. حق نداره بیاد کنار ما بشینه.
- آقای هوبخت چیکار میکنه؟
- برنامه نویسی میکنه.
- شما چیکار میکنید؟
- ما هم همین کار را میکنیم. اما ما دانشگاه رفتیم.
- میخواین پروژهای آقای هوبخت رو بدم به شما.
- چی هست؟
- فلان مورد و فلان مورد.
- برای چی اینارو دادین به هوبخت؟ هان؟
- خوب هنوزم دیر نشده. ازش میگرم میدم به شما.
- نه خیر لازم نکرده.
تقریباً جز طرح پرسهای مغرضانه ، هیچکس با من حرف نمیزد. بعدها فهمیدم روی تلگرام گروه داشتند. اما من عضو آن نبودم. یکسال و اندی به این منوال گذشت.
روزی یکی از همکاران واحد الکترونیک با یک پرسش نرمافزاری وارد اتاق شد. از تک تک همکاران پرسید. هیچکس جوابی برایش نداشت. بدون اینکه سراغ من بیاید ؛ نا امید به سمت در اتاق رفت. اما صدایی شنیدم که نجوا کنان میگفت. بابا جون ، حالا از اینم بپرس. پوز خند همکاران و نگاه خانمها از گوشه چشم.
با همان لبخندی که پس از درخواست همکارم روی صورتش نقش بسته بود ؛ پیش من آمد …. پرسش ایشان رو پاسخ دادم و رفت. دوباره مشغول کارم شدم. که دیدم اتاق بدجوری ساکت است.
- حتماً رفتند چایی بخورند. بهتر. منم راحت و در آرامش کارم رو انجام میدم.
کمی دیگر گذشت. برای لحظهای دست از کار کشیدم. در حالیکه متوجه مانیتور روبرویم بودم. حس کردم اتاقی که مدام آکنده از صدای تق و توق صفحهکلید و مکالمات حاوی افاضه فیض همکاران بود ؛ حالا تبدیل شده به اتاق سکوت. با خود گفتم شاید آیات عظام رفتند اتاق مدیر عامل جلسه.
لیوانم را برداشتم که برم آبدارخانه برای خودم چایی بریزم. از روی صندلی که بلند شدم ؛ ناگهان خشکم زد. همه حی و حاضر پشت میز کارشان نشته بودند. سرها پایین. انگار که در خواب و خلسه هیپنوتیزم فرو رفته باشند. چند ثانیهای به این صحنه غریب نگاه کردم. اما بعد بیتفاوت ، به هوای آبدارخانه ، لیوان به دست ، از اتاق زدم بیرون.
ابرهای خاکستری متراکم ، آسمان را پوشانده بود و نسیم عصر گاهی ، فضای حیات کوچک روبروی اتاقم را آغشته از عطر مست کننده باران کرده بود. از کودکی عاشق بوی باران بودم. در حالیکه چای مینوشیدم نفس عمیق میکشیدم و از طعم چای و هوای آن روز حظ میکردم.
لیوان چایی که تمام شد ؛خنکای نم باران را روی گونهها و دستی که هنوز گرمای لیوان چای را لمس میکرد ؛ حس کردم. چه مدت به درخت سرو بلندی که زینت باغچه کوچکمان بود تکیه داده بودم؟ نمیدانم. آخرین نگاه خیرهام را به آسمان دوختم و بعد چشمها را بستم و نفس عمیقی کشیدم. در نهایت دل کندم و به اتاقم برگشتم. به گمان تماس احتمالی ، گوشی موبایلم را وارسی کردم. دیدم برایم نوتیفیکیشن آمده. عضویت در گروه کارکنان.
پی نوشت: دهها بار این متن را خواندم و تصحیح کردم. میدانم در حد انشاء یک دانش آموز دبیرستانی است حتا کمتر. اما به قول ماجرا جوی یکجا نشین ،وقتی نمیتوانم آنچه را که میخواهم داشته باشم ، به قطرهای از آن که در اختیارم هست بسنده میکنم. همین یک قطره هم برای مکتب نادیدهای چون این حقیر ، غنیمت است.