به نام خداوند بخشنده مهربان
وقتی همکارانم ماشین جدید میخریدند و در محوطه بزرگ شرکت ، عدهای را دورش جمع میکردند تا ندای بَهبَه و چَهچَه آنها گوششان را کَر کند. آنگاه کاپوت ماشین رو بالا میزدند تا علاوه بر ظاهر ماشین ، باطنش هم مورد نقد و بررسی قرار بگیرد ؛ سینهام از حسرت میسوخت.
تا خرخره در مرداب قرض فرو رفته بودم و هیچیاوری نداشتم. من کجا و ماشین خریدن کجا. از این غذا تنها دودِ کبابش نصیب من بود و بس.
صدای همهمه همکاران کلافهام کرده بود. از اتاقم آمدم بیرون ببینم موضوع چیست. از پنجره لابیِ طبقهی دوم به پایین نگاه کردم. باز یکی از همان مراسمهای بَهبَه و چَهچَه به راه بود. سینهام آرام آرام شروع کرد به یخ زدن. دمی که گذشت ، یواش یواش شروع کرد به سوختن. نمیدانم خیره به چه نگاه میکردم؟ آخر این خیمه شب بازی مسخره دیدن دارد؟
صدای پایی به گوشم میرسید ؛ که آرام آرام نزدیک میشد. آنقدر نزدیک شد که صاحبش را که هنوز ندیدمش ؛ کنارم حس کردم. انگار صدای قدمها برایم آشنا بود.
- آقای هوبخت کی ماشین میخره؟
خیلی کشیده و شل و وا رفته حرف زد. حدسم درست بود. صدای مدیر عامل است که پرسشی موذیانه را در گوشم زمزمه میکند ؛ که تأدیبم کند. که بفهماندم کُت تَنِ کیست. بیاختیار در ذهن ، ترجمهاش کردم. (چرا با من همنوا نمیشی؟ داری ساز خودت رو میزنی و نصیبت چیزی جز تماشاچی بودن نیست)
ادامه داد:
- چی شد آقای هوبخت؟ بلاخره کی ماشین میخری؟
در دل گفتم: نه خیر مثل اینکه ول کن نیست. جواب دادم:
- هر موقع پولم به یه بنز اس کلاس رسید ؛ حتماً میخرم.
- اِ ، پس باش ، تا زیر پات علف سبز شه.
بلافاصله با یک چرخش 45 درجه به سمت دروازه شیشهای که لابی بخش مدیریت را از لابی طبقه دوم جدا میکرد روانه شد و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
بعدها ، وقتی مرا در حال تماشای چنین مراسمی میدید ؛ سکوت میکرد. هیچ حرفی نمیزد و خیلی سریع از کنارم رد میشد.
با یک تیر ، دو نشان زده بودم. هم حالیش کرده بودم که اهل کنار آمدن نیستم. و هم فهمانده بودمش که از دایرهی دیدش فراترم. آخر او بدش میآمد از کسیکه آرزوهای بزرگ در سر دارد.