امروز صب که ازخاب بیدارشدم باخودم گفتم امروز و حتمن باید یه چیزی بنویسم به هرقیمتی...راستش بیشترازهرچیزی میترسیدم که عادته نوشتن روهم مثل بقیه کارافراموش کنم..مثل شعرگفتن که خیلی وقته جزخاطراته گنگش چیزی برام باقی نذاشته...
به هرحال امروزو بااین حس که باید تموم شه ماجرا، بیدارشدم.. ولی درواقع هیچ فکری توی سرم نبودکه بخام ازش شروع کنم.ینی اصلن هیچی توش نبود..
الان چند وقته اینجوری شده. انگار که دریه کمای مغزی به سرمیبرم،اوایل خیلی خوشحال بودم که دیگه اینقدردغدعه ندارم...شاید چون فک میکردم نرمال شدم.
ولی الان نه...هرروزوهرروز چیزایی که قبلن برام مهم بودن کم ارزش ترمیشد والان فقط میترسم امروزهمون روزی باشه که دیگه هیچی مهم نباشه.ینی صفرمطلق...
ببخشید اگه بی ربطن فقط میخاستم شروع کنم(: