Parham FARHANG VESAL
Parham FARHANG VESAL
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

⚫ اردشیر، خودت نخواستی!

پرهام فرهنگ وصال
نوشته شده در ۱۹ نوامبر ۲۰۲۱

دقایقی پس از مصاحبه اردشیر زاهدی در دفاع از سردار سلیمانی در بی‌بی‌سی فارسی، یکی از مقامات عالی ایران خبر را بدون هیچ توضیحی برایم فرستاد. منظور را فهمیدم. تماس گرفتم و شبانه رفتم به دیدار اردشیر. پرسیدم: ”می‌خواهی برگردی؟“ پیرمرد چند ثانیه به چهره جدی و مصمم‌ام خیره ماند. پرسید: ”می‌شود؟“ گفتم: ”می‌خواهی یا نمی‌خواهی؟“ شروع کرد به فحاشی؛ از منتسبین به خودش، تا اعضای کاخ سفید، تا امام خمینی و دیگران. بی‌تفاوتی و سکوتم را که دید، آرام شد. گفت: ”می‌خواهم، ولی مگر دست خودم است؟” دلم قرص بود از آن پیام تلویحی که مقام عالی‌رتبه ایران برایم فرستاده بود.

گفتم: ”مواردی که دست تو نیست و مربوط به داخل ایران است با من.“ چهره‌اش در هم پیچید و گفت: “بچه تو چه می‌فهمی؟” تمام قیافهٔ «دانای توانمند» که برای خود تراشیده بودم، ناگهان فرو ریخت! فضا برگشت. گفتم: “اردشیر خان، اگر می‌خواهید برگردید، الان روزنه‌ای محترمانه باز شده.“ سر تکان داد و برای حدود ۳۰ ثانیه جملاتی بی‌ربط و نامفهوم بیان کرد — بخشی به دلیل کهولت، بخشی از تعمد دیپلماتیک. و نهایتاً چند بار تکرار کرد: ”ازت خیلی ممنونم، افتخار می‌کنم.“ گفتم: ”افتخار ایرانِ ۸۵میلیونی به نفس‌کشیدن در فضایی‌ست که هوایش در ریه‌های یک وطن‌پرست واقعی بوده.”

گردن راست کرد و با اشاره انگشت گفت: “نه، ببینید آقا…“ جمله‌اش همین‌جا گیر کرد. بغضش ترکید. با هق‌هق گفت: ”اشکم را درآوردی… قربانت بروم… من دست و پای همه‌تان را می‌بوسم…“ می‌دانستم با بافتن خزعبلات «نفس» و «هوا» و «ریه» به‌هم می‌ریزد. خلقیاتش مثل موم در دستم بود. و لازم بود اطلاعات دهد. قفل دهانش با همان چند قطره اشک شکست: ”مسالهٔ اینها [با اشاره سر به قاب‌عکس‌های طاغوتی‌جات] هم هست. این مادرxxxها که نوکر عرب و جهود و زهرمار شده‌اند ول نمی‌کنند… “ ظاهراً، هم نگران سلامتِ نوه‌نتیجه‌ها و اعضای غیرسیاسی خانواده‌اش از ناحیهٔ منافقین و سایر گروهک‌های تروریستی و فرقه‌های جدایی‌طلب در غرب بود؛ هم می‌دانست کسانی از منتسبین خودش و از دنبالچه‌های شاهِ مُرده‌اش، در استخدام رسمی دشمنان قسم‌خوردۀ ایران در آمده‌اند.

پاسی از شب گذشته بود و صدای پای خدمتکار را از پشت دیوار سالن می‌شنیدم. اطلاعاتی که لازم بود را هم تخلیه کرده بودم. راندم تا ژنو. در طول مسیر با هر پیچ‌وتاب جاده، به هزارتوی زندگی اردشیر و پیچیدگی‌های وضع موجود می‌اندیشیدم. می‌دانستم اعتبار چندانی هم به «روزنهٔ محترمانهٔ بازشده» نیست. امروز تصمیم‌گیر زید است؛ فردا عمرو می‌آید، پیرمرد را می‌کند توی گونی! از این گذشته، در فرهنگ «ما» خیلی مهم نیست رئیس‌کل عفو کند؛ مهم گذشت آبدارچی است که در استکان چای‌ات مرگ‌موش نریزد! از سوی دیگر، چهار کلام دفاع از کیان ایران و اندکی نمایش شرافت در سال‌های آخر عمر، نمی‌توانست سال‌ها حماقت‌های عظیم و نابه‌کاری‌های اردشیر را درجا پاک کند؛ به خیلی چیزها باید پاسخ می‌داد.

عامل اصلی و اساسی تمام گرفتاری‌های هسته‌ای، تحریم‌ها و سوءظن غربی‌ها به برنامه اتمی ایران همین آدم بود. اردشیر بود که با خریّتی وصف‌ناپذیر بانی امضای NPT شد؛ در حالی که آن زمان، تمام شرایط برای «ما» فراهم بود تا در صنعت هسته‌ای راهی شبیه به پاکستان یا حتی اسرائیل پیش بگیریم. با اشاره و مشورت همین اردشیر خان زاهدی (و اکبر اعتماد) بود که در اواسط دهه ۱۳۵۰ شاهِ بی‌شعورش به روزنومه‌چی غربی گفت: ”اگر لازم باشد به ساخت بمب اتم هم فکر می‌کنیم.“ و با همین حرف ابلهانه، سنگ بنای بهانه‌های بی‌پایان غرب و شرق علیه «ما» نهاده شد.

ساعت ۱ بامداد روز بعد، رسیدم خانه. برای مقام عالی‌رتبه نوشتم: ”امکانش هست اردشیر زاهدی را به ایران بازگردانیم تا ادامهٔ عمر را با احترام و کرامت در وطن باشد؟“ در لحظه هر دو تیک آبی تلگرام نمایان شد. می‌دانست فوراً پیگیری می‌کنم؛ مثل عقاب منتظر پیام من بود تا لحظه‌ای هدر نرود. می‌خواست تا تنور داغ است، بچسباند. هیچ واکنشی نشان نداد. فهمیدم رفته دنبال هماهنگی و استمزاج در بالاترین سطوح. ۴۲ دقیقه — به‌اندازهٔ ۴۲ سال عمر انقلاب اسلامی — گذشت. پاسخ نوشت: ”فکر نمیکنم هیچ ایرانی وطندوستی مانعی برای زندگی در ایران داشته باشد.“ کاملاً می‌شد حدس زد این جمله‌بندی متعلق به کیست.

حجت تمام بود. ضمانت از این محکم‌تر برای بازگشت زاهدی به ایران همراه با «احترام و کرامت» قابل تصور نبود. اینکه بعداً واکنش طیف‌های مختلف داخلی در عمل چه شرایطی را رقم می‌زد، معلوم نبود؛ اما حداقل روی کاغذ، نمی‌شد آغوش «انقلاب» را روی یک «طاغوتی» از این گشاده‌تر تصور کرد. از اینجا به بعد توپ در زمین اردشیر بود. هیچ مانعی بر سر راهش نبود، جز نگرانی‌های خودش از سمت اطرافیان و گروهک‌های نوکر بیگانه.

حدود ساعت ۱۰:۳۰ صبح تماس گرفتم. ارتباط با اردشیر مقدر نشد. دو سه روز پی‌گیر بودم، اما انگار آدم‌هایی در اطرافش داشتند سنگ‌اندازی می‌کردند. البته بی‌مایه‌تر از این‌حرف‌ها بودند که بتوانند کاری صورت دهند. به‌هر روی، از مسیر مقتضی با پیرمرد ارتباط گرفتم. میلی به صحبت نداشت. ظاهراً او هم دورهایش را زده بود — یا کسانی دورشان را روی او زده بودند! کمی پاپیچ شدم. گفت: ”عزیزم، من امروز یا فردا می‌میرم. ایران دیگر جای من نیست. بگذار این بدبخت‌ها را گرفتار نکنم. چیزهایی نوشته‌ام که وقتی مُردم می‌فهمی. خیلی ازت ممنونم… “ نفهمیدم مقصودش از «این بدبخت‌ها» کیست؛ اما نگرانی‌اش از سلامت کسانی که عزیز خود می‌پنداشت‌شان، بارز بود.

کار ناتمام ماند. خودش نخواست. کار دیگری هم از «ما» ساخته نبود. چیزی نگذشت که مشکلات جسمی اردشیر عود کرد، و یکی پس از دیگری شدت گرفت. کسانی در همان روزها تصور کردند به کرونا مبتلا شده، خبرهایی از این دست هم منتشر کردند که فوری توسط خانواده‌اش رد شد. اما من می‌دانستم که همان اندک امید بازگشت به ایران و هق‌هق‌زدن بابت «تنفس در هوایی که در ریهٔ وطن‌پرستان واقعی بوده»، او را به سراشیبی پایان انداخته. هم به خودش گفتم، هم در چند مصاحبه تاکید کردم: ”فهم اینکه سردار سلیمانی سرباز ایران بود و جانیان بزدل او را شهید کردند، «نقطه صفر آغاز انسانیت» است.“ اگر سرباز جان‌برکف وطنت را گرامی داشتی، تازه معلوم می‌شود که حیوان نیستی!

اما اردشیر هیچ‌گاه نتوانست دوغ و دوشاب را آن‌طور که باید و شاید از هم تشخیص دهد. اطرافش پر بود از عقرب و زالو. فقط در یک فقره، هزاران سند ملی که خودش و پدر کودتاچی‌اش از ایران خارج کرده بودند را داد دست آن مردک شارلاتانِ دروغ‌زن در فلان قبرستان آمریکایی! پیش خودش نگفت: آخر مردحسابی، این اسناد متعلق به ملت ایران است، تو چه‌کاری که مال غصبی را وقف لاشخور می‌کنی؟

باری، خوب یا بد، کم یا زیاد، پیمانهٔ عمر اردشیر زاهدی نیز این‌گونه به‌سر آمد. تا زنده بود، آنچه «ما» می‌توانستیم برای بازگشتش به ایران انجام دادیم. خودش جا زد. الان هم کسانی دلسوزانه (و البته از روی ناآگاهی و خامی) فغان سر داده‌اند که پیکرش در خاک وطن دفن شود؛ توقع‌شان هم مثل همیشه از «ما» است. در حالی که جسد اردشیر در میان هزار کفتار و نوکران دشمنان قسم‌خوردهٔ ایران گرفتار مانده — کسانی که هیچ حرمتی نه برای زاهدی قائل بوده و هستند، نه برای بازماندگانش. طبق گفته خودش، راجع به این مقولات هم چیزهایی نوشته که باید منتظر بود، «شاید» منتشر شود.

«ما» که تا زنده بود از آنچه در توان داشتیم برای بازگشتش دریغ نکردیم. حالا هم اگر از طلبکاران و مدعیان تمام‌وقت کسی راه تعامل با آرواره‌های کفتار و منقار لاشخور را بلد است، بسم‌الله! هرچند، اگر به‌فرض محال چنین چیزی مقدور شد و کالبد اردشیر در خاک ایران‌زمین آرمید، نه چیزی از «اهل زندگی»بودنِ «ما» کم می‌شود، نه چیزی از «جسدباز»بودنِ دشمنانِ «ما».

پرهام فرهنگ وصال
نوشته شده در ۱۹ نوامبر ۲۰۲۱


ایراناردشیر زاهدیسردار سلیمانیحاج قاسمقاسم سلیمانی
.A lawyer — Fabriqué en Chiraz
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید