◙ پرهام فرهنگ وصال ◙ نوشته شده در ۱۶ دسامبر ۲۰۱۴ — بازنشر در ۶ اکتبر ۲۰۲۱
در ژنو اگر رستوران اسلامی یا گوشت و مرغ حلال بخواهید، باید بروید یک محلهای به نام «پَکی» در راستۀ خیابانی به نام «غو دُ بِغن». حالا این محله و آن خیابان دقیقاً کجاست؟ بلی، بهقول پیرپاتالهای زهواردررفته، همان «کوچهجمشید» در طهرونآباد سابق؛ و بهقول نسلِ انقلاب: «خانۀ عفاف»! یعنی خدا نکند سرِشبی محتاج نیمکیلو رانِ گوسفندی یا دو تکّه سینۀ مرغ فیلهشده بشوید... باید رنگوارنگ لنگوپاچه و سروسینۀ پخشوپلا بهزیر دستوپا را خاکریزبهخاکریز فتح کنید تا به «الجزار الامیر» برسید، انشاءالله!
اوّلین بار که مسیرمان آنطرفی افتاد، فکر کردیم عوضی آمدهایم. از رفقا پرسیده بودیم در ژنو گوشت از کجا باید تهیه کنیم، و حضرات هم نام محلۀ کذایی را آورده بودند. مای بینوای سادهدل هم از عنترنت آدرس محله را درآورده و با کولهباری از پاکی و معصومیّت و عفّت و طهارت راهی شدیم. اُنچنُن که سرِ خر را کج کردیم درونِ «غو دُ بِغن»، برق سهفاز از هفت جهتمان ورجهید — دریای موّاج فحشا بود که میتُمبید روی هم!
اولش خیال کردیم: نکند سراغ گوشت را که از رفقا گرفتیم، خیال ورشان داشته منظورمان «گوووشت» است!؟ ولی رفقا که میداند ما چقدر پسرِ آقا و علیهالسلامی هستیم، و خودشان هم که همه اهل تقوی و نمازِشب هستند! حالا هرچند که اکثر آدمهای چیزفهم باورِ باطلشان این است که این اخلاصبازیهای ما و رفقامان همه بهدرد ارواح مشک عمّههامان میخورد، ولی دیگر بِینیوبینالله اهل این یک قلم عمل شنیع که نیستیم دیگر!
القصّه، این شد که از اولّین موجودِ شدیداً مذکّرِ سیاهپوستِ احتمالاً کوکائینفروش، جویا شدیم که آیا قصّابی اسلامی همان جاست یا خیر. طرف هم تایید کرد و گفت: «آری، یا اخی» و مسیرِ مستقیم از وسط نسوانِ لختوپتی و قطارشده در راستۀ خیابان را نشانمان داد. خانم و آقایی که شما باشید، سرخ و سفید و سبزه و سیاه و جورابقرمز و پاشنه۵۰سانتی و کوتاه و خپل و پهن و باریک و دستگیرهدار و ترکهای و بلوند و موبنفش و سایزهشتادوپنجی و فِلَترُن و گازبگیر و گازنگیر بود که عینهو ماکارونی در قابلمه تویهم میلولید! حالا نهاینکه ما نگاه بکنیمها... ولی خوب بالاخره میدیدیم! یعنی بهخداوندیخدا صلاح هم در دیدن بود، چون اگر چشممان را میبستیم و راهمیرفتیم، قطعِبهیقین در آن وانفسا به یکی از آن وحشتناکها اصابت میکردیم و کلّ خیابان مثل دومینو میریختیم روی سروکلّۀ هم!
نمیدانید چه خرتوالاغبازاری است! اینطرف اغذیهفروشیِ چِرکِ لبنانی، جلویش یک بابای عظیمالشکم با ریش حنابسته و سیبیلِ تراشیده و پیراهنِ قبلاً سفیدِ الان زردشده که نشسته روی یک صندلی پیزوری که انگار به تُف بند است، و در ۱۵ سانتیاش یک هیولای تقریباً هیچچیز نپوشیدۀ لاتین که اگر نیمثانیه درنگ کنید دستمیاندازد و کراواتتان را میکشد و تمامقد میچسبد به پیکرتان! البته فقط لاتین هم نه... روس، ایتالیایی، آفریقایی، چینی، مغولی، سوری، ترک، و صدالبته ایرانیِ اصیل با خونِ پاک آریایی و دخت کوروشِ کبیر — همه داشمشتیها و وطنپرستها و خوشغیرتها و آنهایی که پای ناموس و یک وجب خاکِ میهن شاهرگ میدهند... همگی کلاهها بالا!
دیگر بالاخره دل را سپردیم به صاحبش و پیش راندیم. مادربزرگمان همیشه میفرمایند در مواقع صعب و دشواری ذکر بگوییم تا خدا قلب گنجشکیمان را قرص کند و جای پایمان را سفت. امّا در آن آشفتهبازار، مُخمان گیرپاژ کردهبود که در این وضع باید «اللهم انّی اعوذ بکَ من شرّ نفسی» بخوانیم یا «انّا فتحنا لکَ فتحاً مبینا»! الان مدتها از ماوقع گذشته و خاطر مبارکمان نیست که چه اورادی خواندیم یا نخواندیم. بههر بدبختی بود از آن مخمصۀ شورتوگوشتکوبیکجا و شلمشوربا، با صحّت و عافیت قسر دررفتیم.
خوب بهیاد داریم که حینِ بازگشت پیروزمندانه به منزل، بههمراه سرجمع یکونیمکیلو لحمِِ حلال در پَر شال، صحنههای فجیع «غو دُ بِغن» در ذهنمان مانند خاطراتی دور تداعی میشد. انگار قبلاً هم چنین وضع عجیب و درهمورهمی را دیده بودیم؛ که خوب فکری پُر بیراه هم نبود. حدود چهار یا پنج ساله بودیم که مامانمان ما را با خود به قسمتِ زنانۀ یک عروسی اسلامیِ زنجدامردجدا بردند. یعنی تابهامروز و پس از گذشتِ چیزی حدود ۲۸ سال، لحظهلحظۀ آن شب و آن خانمها و آن لباسها یادمان هست. همه بهنوعی از اقوام بودند و هنوز میتوانیم بهاسم بگوییم در آن شب کی کجا چهکار میکرد! آن میزان از لختوپتیبودن و آرایشهای شاخدار و حرکات نیمهوحشیانه و تکانتکانها و شُرشُر عرقریزیها و درهمشدنِ ریملها و زرقوبرق را قبل از «غو دُ بِغن» در آن مجلسِ زنان مومنه دیده بودیم.
از وقتی سر از تخم درآوردیم و پشتِ لبمان سبز شد، چه بسیار شبهایی که در رکابِ پدر بزرگوارمان، پس از اتمام مراسم عروسی-عزای زوجینی خداجو، دو ساعت وسط خیابان و پشت دربِ سالن بانوان علّاف نشدهایم تا مادر جان و خواهرِ مکرّمه پس از ۴۰۰ بار رفتوآمد، بالاخره به رفتن رضایت دهند. در این دو ساعت هم هِی خانمهایی تماماً یک شکل — که فقط نوکبینیشان از لای چادرسیاه در ظلماتِ شب پیداست — منّت میگذارند و سلاموعلیکی با ما میکنند. طبعاً در میان آنهمه استتار، توقع ندارند فِرتی بشناسیمشان، لذا یا خودشان یا کسی آن دوروبر معرفیشان میکند.
تا اسم طرف میآید، فوری تصویر آن شب در آن سالن زنانه در ذهن پُربار ما نقش میبندد و با خود میگوییم: «آهان، همون که ...اش ... بود و آنجای ...اش از آن طرفِ ... بیرون بود!» و با همین افکار در حالی که سرمان را ۱۴۰ درجه آنوری گرفتهایم که خدایناکرده چشممان به دماغشان نیافتد تا به معصیت بیافتیم، با صدای بلند به هوا میگوییم: «سلامٌعلیکمورحمهالله حاجخانم، احوال شریف؟ حاجآقا خوب هستند؟ عروسها؟ دامادها؟ نوههای گلتون؟ سلام بنده رو برسونید... محبّت فرمودین، ممنون، التماسدعا، فیامانالله!»
بعدها در خارجه زیاد مهمانیهای لابد کفرآمیزِ زنومردقاطی دعوت شدیم و اجباراً اجابت کردیم. یادمان نمیآید غیر از زانو و آرنج بهپایین و سروگردنِ خانمهایی غالباً بدونِآرایش را در چنین مجالسی دیده باشیم. از اینکه شکلوشمایلِ مجالس زنان مومنه در این ۳۲ سال چه تغییراتی کرده جداً بیخبریم. امّا اگر احیاناً وضعِ امروز شباهتی به فاجعۀ آن روزها دارد، بهنظرم واجب است که اطفال مذکّرتان را در هیچ سنّی به چنان اماکنِ نامبارکی نبرید. فرداپسفردا که اولادتان اندازهٔ دکل برق شد، مسیرش میافتد به ژنو و برای ابتیاع اندکی رزقِ حلال چیزهایی میبیند که تصاویر کودکیاش را معنا میبخشد. میفرماید: «العلم فی الصغر كالنقش فی الحجر.»
◙ پرهام فرهنگ وصال ◙ نوشته شده در ۱۶ دسامبر ۲۰۱۴ — بازنشر در ۶ اکتبر ۲۰۲۱