Penniless Gamer
Penniless Gamer
خواندن ۱۵ دقیقه·۵ سال پیش

مروری کلی بر داستان سریال WestWorld


سریال وست‌ورلد
سریال وست‌ورلد


ساعاتی تا پخش فصل سوم سریال West World باقی نمانده است.اثری که طرفداران بسیاری در ایران برای خودش پیدا کرده است. از موسیقی زیبای ساخته رامین جوادی گرفته تا روایت غیر‌خطی سریال که با پرش‌های زمانی همراه است و مضمون خود سریال که تفکر‌برانگیز است از عوامل این محبوبیت محسوب می‌شوند.

از آنجا که مدت طولانی از زمان پخش سریال گذشته است بد نیست به مرور داستان دو فصل پیش بصورت یک خط زمانی سرراست بدون پرش‌های زمانی معمول سریال بپردازیم تا با آمادگی کامل به سراغ تماشای فصل سوم برویم.



داستان سریال در آينده‌ای نزدیک به وقوع می‌پیوندد روبات‌هایی ساخته شده‌اند که در ظاهر بسیار شبیه انسان‌اند. دو مهندس به نام رابرت فورد و آرنلود وبر ساخت روبات‌‌ها را ارتقا می‌دهند و موفق به ساخت روبات‌هایی بی‌عیب و نقص می‌شوند که غیر‌قابل تشخیص از انسان‌ها هستند.

آن دو تصمیم به ساخت پارکی تفریحی می‌گیرند که محل خوش‌گذارنی افراد ثروتمند خواهد شد. مشتریان پارک می‌‌توانند در آنجا نقش کابوی را به خود بگیرند و با روبات‌های درون پارک-که به آنها میزبان می‌گویند- به گونه‌ای که دوست دارند رفتار کنند. می‌توانند نقش یک قهرمان یا فردی شرور را در بیاورند.


نمایی از پارک
نمایی از پارک


روبات‌های پارک درون روایت‌های از پیش تعیین‌شده که لوپ نام دارد عمل می‌کنند، تا زمانی که توسط یک انسان از لوپ خودشان خارج شوند. در پایان هر روز نیز حافظه‌ی تمام روبا‌ت‌های پارک، پاک می‌شود. تا از شورش روبات‌ها علیه ارباب‌هایشان یعنی انسان‌ها جلوگیری شود.



زجرکشیدن و نشان‌دادن احساسات روبات‌ها را واقعی‌تر جلوه می‌دهد بنابر‌این همه روبات‌ها مجهز به خاطرات وحشتناکی هستند که شخصیت‌شان را شکل می‌دهد.



آرنولد شیفته‌ی روباتی به نام دلورس می‌شود. مشاهده می‌کند که این روبات به آرامی در حال بدست آوردن خودآگاهی است. آرنولد این سیر درونی برای رسیدن به خودآگاهی را مارپیچ (مِیز) می‌نامد.آرنولد به این نتیجه می‌رسد که اگر روبات‌های درون پارک به خودآگاهی دست یابند زندگی در پارک برای‌شان بمانند زندگی در جهنم خواهد بود. به همین خاطر تصمیم به تعطیلی پارک می‌گیرد.



اما فورد با تصمیم آرنولد مخالفت می‌کند. بنابراین ارنولد تصمیم می‌گیرد برنامه شخصیت دلورس را با شخصیت منفیِ جدیدی به نام وایت ترکیب کند.ارنولد طوری دلورس را برنامه‌ریزی می‌کند که تمامی دیگری میزبان‌ها را قتل‌عام کند و در آخر نیز خود آرنولد را بکشد.


لحظه کشته‌شدن آرنولد
لحظه کشته‌شدن آرنولد


ارنولد فکر می‌کرد با این کارش فورد زیر فشار افکار عمومی، هرگز دیگر قادر به باز کردن پارک نخواهد بود و مجبور می‌شود آن را ببیند. اما با این حال، فورد پارک را افتتاح و راه‌اندازی می‌کند. و قوانینی را جهت امن شدن پارک وضع می‌کند مبنی بر اینکه میزبان‌ها توانایی آسیب رساندن به بازدیدکنندگان پارک را نداشته باشند. و فقط بتوانند به میزبا‌ن‌های دیگر آسیب برسانند.



شرکتی به نام دلوس در پارک سرمایه‌گذاری می‌کند. شرکتی که توسط جیمز دلوس و پسرش، لوگان که علاقه مهمانی رفتن و ادای آدم‌های شرور را در آوردن دارد،‌ اداره می‌شود.

لوگان در ادامه داماد‌شان، ویلیام، را با خودش به پارک می‌برد. چرا که ویلیام دارد وارد مناسبات اقتصادی خانواده‌شان می‌شود. و باید از آنها سردربیاورد.

لوگان از ویلیام می‌خواهد بچه مثبت بازی را کنار بگذارد و در پارک خوش بگذارند. اما ویلیام آن را رد می‌کند.تا اینکه در پارک به دلورس بر‌می‌خورند.


ویلیام از دلورس خوشش می‌آید و در قطار با او می‌خوابد. بعد لوگان به ویلیام ثابت می‌کند دلورس عروسک جنسی‌ای بیش نیست. ویلیام از پی بردن به این مسئله خشمگین می‌شود و شروع به کشتار در پارک می‌کند.



ویلیامِ عصبانی، لوگان را لخت، سوار بر اسبی در صحرا رها می‌کند.

عکسی از همسرِ ویلیام از جیبش به زمین می‌افتد.



سرخپوستی به نام Akecheta، لوگان را نجات می‌دهد.چندین سال پیش این سرخ‌پوست باقی‌مانده‌های کشتار دلورس را پیدا کرده بود. و راه جدیدی در زندگی‌اش ایجاد شده و از شر لوپ برنامه‌ریزی شده‌اش خلاص شده بود. او به این عقیده که دروازه‌ای به جهانِ دیگری وجود دارد ایمان می‌آورد.


 Akecheta
Akecheta



ویلیام در پی دلورس تمام پارک را جستجو می‌کند و دلورس را دوباره در شهر، درون لوپ سابق خودش می‌یابد که هیچ چیزی را نیز به یاد ندارد. بدین ترتیب ویلیام در‌میابد آنچه که بین آن دو گذشته واقعی نبوده و تمام آن نقشه فورد بوده تا او مجاب به سرمایه‌گذاری در پارک کند.



پس از این واقعه ویلیام به انسانی قسی‌القب و بی‌رحم تبدیل می‌شود. پدرْ زنش را قانع می‌کند تا در پارک سرمایه‌گذاری کند. در واقع سرمایه‌گذاری اصلی و صاحب پارک، شرکت دلوس است. بعد از آنکه لوگان بر اثر اُوردوز و جمیز دلوس بر اثر سکته قلبی می‌میرند، ویلیام اختیار شرکت را دست می‌گیرد.


مکانی به نام «فورج» در «دره دوردست» به دستور ویلیام ساخته می‌شود تا تمام اطلاعات مشتریان پارک را ذخیره کند. از این اطلاعات برای تحقیق درباره خودآگاهیِ انسان‌ها و ساخت نمونه‌ای از این خودآگاهی و قرار دادن آن در بدن ربات و در نتیجه فائق آمدن بر مرگ، استفاده می‌شود.

همان کاری که با جیمز دلوس می‌کردند. اما هر دفعه تلاش‌هایشان با شکست مواجه می‌شد زیرا نمونه‌های ساخته شده از خودآگاهی دلوس قاطی می‌کرد و خراب می‌شد.زیرا با این واقعیت که نمونه‌ای تقلبی از روی یک انسان است نمی‌توانست کنار بیاید.



چندین سال سپری می‌شود و فورد بالاخره پی می‌برد که حق با آرنولد بوده است. فورد به روبات‌ها اجازه می‌دهد به خودآگاهی دست یابند بدون آنکه انسان‌ها در این پروسه دخالتی داشته باشند.

فورد پس با کمک دلورس، فورد نمونه‌ای از ارنولد می‌سازد و آن را میزبانی به نام برنارد، جا می‌زند. با این تبصره که برنارد نمی‌داند واقعا یک روبات است.

فورد با اطمینان از این مسئله که شرکت دلوس هیچ‌گاه با تعطیلی پارک موافقت نخواهد کرد و به زندگی زجر‌اور روبات‌ها پایان نخواهد داد. پنهانی تصمیم می‌گیرد روایت تازه‌ای خلق کند که شانس مبارزه به روبات‌ها بدهد. فورد روبات‌ها را با کدهای جدیدی به نام reveries آپدیت می‌کند که به روبات‌ها این قابلیت را می‌دهد تا پاره‌هایی از خاطرات گذشته‌شان را به یاد بیاورند.


سالها سپری می‌شود و همسر ویلیام، کارت ذهنیِ ویلیام را پیدا می‌کند و متوجه کارهای پنهانی و شر ویلیام می‌شود به همین سبب تصمیم می‌گیرد خودش را بکشد.

ویلیام برای انکه بسنجد تا چه حد می‌تواند شر باشد به دیدار تازه‌ترین کپی از جیمز دلوس می‌رود و با سوال پیچ کردن او را به مرز دیوانگی می‌کشاند.



ویلیام سپس وارد پارک می‌شود و دست به کشتن دختربچه‌یِ میزبانیْ می‌زند تا ببیند احساسی در درونش باقی مانده است یا نه. اما میزبان مذکور به نام مِیو آن چنان برای دختره‌ی مرده‌اش واکنش نشان می‌دهد که ویلیام رگه‌ای از احساسات واقعی و خودآگاهی را در رفتار میو می‌بیند و تحت تاثیر قرار می‌گیرد.



بعد از این واقعه ویلیام به شدت شیفته بازی‌‌ای درون پارک به نام مارپیچ می‌شود. به یاد گذشته به سراغ دلورس می‌رود تا اذیتش کند و دوست‌پسر او تِدی را می‌کشد. روز بعد دلورس به نزد پدرش، پیتر اَبرناتی، می‌رود که عکسی قدیمی‌ای از همسر ویلیام در دست دارد و لحظه‌ای بعد پیتر ابرناتی هنگ می‌کند.



دلورس به دنبال کمک می‌رود و این حادثه او را از لوپ پیش فرضش خارج می‌کند. در پارک سرگردان می‌شود و خاطرات گذشته‌ را به یاد می‌آورد و تصور می‌کند این خاطرات در زمان حاضر در حال رخ دادن هستند.

پدرش،پیتر ابرناتی، به سردخانه برده می‌شود تا با دیگر روبات‌های خراب تعمیر شود.

در همین حین مِیو دوباره برنامه‌ریزی می‌شود تا نقش رییس روسپی‌خانه را بازی کند. اما او در هنگام پروسه تمیز‌کاری بیدار می‌شود به تدریج متوجه می‌شود چه بر سرش آمده و واقعا چیست. او تکنسینی به نام فلیکس را وادار می‌کند تا توانایی‌ها و هوشمند‌یش را افزایش دهد. همچنین قابلیتی به دست می‌اورد که به میو اجازه می‌دهد میزبان‌های دیگر را کنترل کند.


روبات دیگری به نام وود‌کاتر در پارک خراب می‌شود و مهندسی به نام اِلسی آن را رد‌گیری و پیدا می‌کند.

اِلسی متوجه می‌شود که وود‌کاتر اطلاعات درون پارک را به سروری خارج از پارک برای شرکت دلوس مخابره می‌کند. اما پیش از آن که بتواند این مسئله را گزارش کند توسط برنارد که بوسیله فورد کنترل می‌شد ربوده می‌شود.



نوعی جنگ سرد بین فورد و شرکت دلوس در جریان بود. شرکت قصد داشت تا فورد را اخراج کند تا اختیار کامل پارک را دست بگیرد. فورد این توانایی را داشت که کل داده‌ها را پاک کند.

فورد قصد داشت شرایط را تا حدی ادامه بدهد که زمان کافی برای به کار بستن روایت تازه‌اش داشته باشد.بنابراین فورد به برنارد دستور می‌دهد کارمندی که به کارهایش مشکوک شده بود را به قتل برساند.



بعد از این واقعه، جای او کارمندی بلند پایه به نام شارلوت جای کارمند به قتل رسیده را می‌گیرد.

پس از لو رفتن روبات وود‌کاتر، شارلوت روش جدید برای انتقال پنهانی اطلاعات از پارک پیدا می‌کند.

او اطلاعات را در مغز معیوب پیتر ابرناتی جاسازی می‌کند.



در همین اثنا رییسِ شارلوت، ویلیام، تِدی را با خود همراه می‌کند در واقع به گروگان می‌گیرد تا به او در پیدا کردن مارپیچ و مردی به نام وایت کمک کند. ویلیام نمی‌داند که وایت در حقیقت همان دلورس است!

سرانجام ویلیام، دلورس را ملاقات می‌کند و او را مجبور می‌کند تا مارپیچ را نشانش دهد. اما دلورس مقاومت می‌کند و با ویلیام گلاویز می‌شود و موفق می‌شود به ویلیام آسیب وارد بزند.


در اینجا ویلیام می فهمد که مارپیچ بازی‌ای نبوده که برای بازدیدکنندگان ساخته شده باشد بلکه بازی‌ای برای میزبان‌ها بوده. فورد به ویلیام می‌گوید: «مارپیچ برای تو ساخته نشده بود. بلکه برای آنها (روبات‌ها) ساخته شده.»


تِدی، دلورس را که به حد مرگباری مصدوم شده را پیدا می‌کند. و دلورس را به ساحل می‌برد جایی که دلورس در آغوش تِدی می‌میرد.

اما سپس آشکار می‌شود که تمام اینها جزئی از روایتی که به تازگی طراحی شده است، بوده.


پس از این قضیه دلورس به ساختمان مخفی برده می‌شود و در آنجا متوجه صدایی در درون خودش می‌شود و سرانجام او به خودآگاهی دست می‌يابد.




سپس فورد تمام افراد رده‌ بالای شرکت دلوس را به مراسمی در همان جایی که آرنولد در آن کشته شده بود،‌ دعوت می‌کند. در این زمان است که روایت واقعی فورد آغاز می‌شود. او دلورس و میزبان‌های دیگر را طوری برنامه‌ریزی می‌کند که تمام انسان‌های حاضر در مراسم را بکشند.



پیتر‌ ابرناتی پس از این حادثه در پارک رها می‌شود. حتما به یاد دارید که مغز او حاوی تمام اطلاعات حیاتی و باارزشی است که شرکت دلوس و شارلوت به آنها نیاز دارند.



در این میانه، مِیو متوجه می‌شود تمام کارهایی که از او تا حالا سر زده توسط فردی (فورد) برنامه‌ریزی شده است. برای فرار کردن از پارک میو چند تن از انسان‌ها را می‌کشد ولی در آخرین لحظاتِ رهایی به یاد دختر کوچک‌اش می‌افتد و تصمیم می‌گیرد دوباره به داخل پارک بازگردد.



ویلیام نیز که حالا دریافته میزبان‌های پارک می‌توانند به انسان‌ها آسیب برسانند هیجان‌زده شده و از این مسئله به وجد آمده است.


برویم به سراغ فصل دوم که در آن بسیاری‌ از شخصیت‌ها به این طرف و آن طرف می‌رفتند. هر کدام راه‌های جداگانه‌ای می‌رفتند ولی در آخر همدیگر را ملاقات می‌کردند.



شخصیت دلورس و وایت در هم ترکیب شده اند. دلورس در پارک می‌گردد و انسان‌ها را قتل‌عام می‌کند و روبات‌های دیگر را دعوت به پیوستن به گروهش می‌کند.

دلورس به تِدی می‌گوید که او (تدی) یک روبات است با این حال تدی تصمیم می‌گیرد به دلورس کمک کند.البته تدی کمی با دلورس در زیاده‌ روی در کشتار، کمی به مخالفت بر‌میخیزد.

پیوستن گروه کانفدرادوز به دلورس، قدرت یک ارتش را در اختیار دلورس قرار می‌دهد.


برنارد، پیتر ابرناتی را پیدا می‌کند اما هر دوی آنها توسط ارتش دلورس دستگیر می‌شوند.

دلورس از دیدار پدرش بسیار خوشحال می‌شود.

شارلوت که در این بین فقط به دنبال اطلاعات ارزشمند است به مقر اصلی بازمی‌گردد و گروهی به سرعت تشکیل می‌دهد و آنها را به ماموریت می‌فرستد تا پیتر ابرناتی را برایش بیاورند.


جنگ سختی بین نیروهای دلورس و شارلوت در‌ می‌گیرد. ولی بالاخره شارلوت موفق می‌شود پیتر ابرناتی را به چنگ بیاورد.


حالا تِدی و دلورس تنها شده‌اند. دلورس که از خوبی‌ بی‌اندازه تِدی ناراحت است،‌ طوری تدی را برنامه‌ریزی می‌کند که تبدیل به قاتلی خون‌سرد شود که اوامر او را بدون چون و چرا اجابت می‌کند.



اکنون داستان مِیو را پی‌ می‌گیریم. مِیو که برای یافتن دخترش دوباره به پارک برمی گردد و با هکتور و فیلیکس و لی همراه می‌شود. میو در مسیرش به دلورس برمی‌خورد. از شرکت جستن در جنگ دلورس سر باز‌می‌زند.



این گروه ( گروه میو) توسط اعضای گوست نیشن تعقیب می‌شود که سر از منطقه‌‌ای به نام شوگان‌ورلد در‌می‌آورد.

منطقه‌‌ای که روایت‌هایش مشابه روایت‌های وست‌ورلد است.

با گیشایی ملاقات می‌کنند که گیشایی دیگری را مانند دختری واقعی‌اش دوست دارد. که مِیو را به یاد دختر خودش میندازد.

در این منطقه میو کنترل قدرت تازه آموخته‌اش را به طور کامل بدست می‌اورد و میزبان‌های دیگری را کنترل می‌کند.


مِیو سرانجام به وست‌ورلد می‌رسد و دخترش را پیدا می‌کند اما وقتی می‌بیند دخترش، مادری جدید دارد و میو را به یاد نمی‌اورد،‌غمگین می‌شود.

اما پیش از آنکه مِیو بتواند این مسئله را هضم کند اعضای گوست‌نیشن سر می‌رسند.


برنارد از بند دلورس فرار می‌کند و به غاری برمی‌گردد که در فصل اول اِلسی را در آن حبس کرده بود.

برنارد از اِلسی عذرخواهی می‌کند. و السی درمی‌یابد که برنارد یک روبات است ولی مشکلی با این مسئله ندارد. در ادامه آنها کلونِ مجنون جمیز دلوس را پیدا می‌کنند. حافظه برنارد در زمان عقب و جلو می‌پرد. برنارد تصمیم می‌گیرد به سرور بک‌آپ متصل شود تا از ته و توی ماجرا سر بیاورد.


سپس برنارد، ذهن فورد را در آنجا ملاقات می‌‌کند. فورد خودش را درون مغز برنارد بارگذاری می‌کند و به برنارد فرمان‌هایش را القا می‌کند.

برنارد و اِلسی به سمت دره‌دوردست می‌روند جایی که شرکت دلوس تمام اطلاعاتی که از بازدیدکنندگان پارک جمع‌اوری کرده در آنجا ذخیره کرده است.


در همین حال ویلیام به دنبال ماجراجویی خودش به سمت دره‌دوردست در حرکت است. با نسخه‌ای از فورد مواجه می شود. ویلیام تلاش می‌کند تا میزبان‌های دیگر را با خودش همراه کند. اما فورد با کشتن میزبان‌ها از همراه‌شدنشان با ویلیام جلوگیری می‌کند.




دلورس قطاری را می‌دزد. و به سمت «مسا» می‌آورد تا پدرش را پیدا کند.در آنجا پی می‌برد هرچه که شارلوت به دنبالش است باید در سر پدرش باشد پس جمجمه پدرش را می‌شکافد.

دوباره تِدی و دلورس تنها شده‌‌اند. دلورس به او می‌گوید تا با هم به سمت دره‌دورست بروند. اما تدی می‌گوید: «تو [ دلورس] تبدیل به هیولا شده‌ای.» و خودش را می‌کشد.




دوباره سراغ ویلیام می‌رویم. او با میو روبرو می‌شود که دلایل کافی برای کشتن ویلیام دارد. تقریبا کار کشتن ویلیام تمام شده بود که اعضای دلوس سر می‌رسند.



میو تیر خورده
میو تیر خورده


در ادامه راه ویلیام با دخترش روبرو می‌شود که تازه از دست روبات‌های قاتل در منطقه راجا فرار کرده بود.



دخترش سعی می‌کند تا او را از ادامه بازی منصرف کند ولی ویلیام چنان شیفته پارک شده است که تقاضای او را رد می‌کند. و تصور می‌کند ایمیلی یک روبات برنامه‌‌ریزی شده توسط فورد برای فریب ویلیام است. زیرا ایمیلی به او می‌گوید کارت‌ذهن ویلیام را خوانده است.

ویلیام در جواب می‌گوید: من به هیچ احدی درباره کارت‌ذهنی‌ام چیزی نگفته‌ام.

پس وقتی اعضای دلوس سر می‌رسند. ویلیام آنها و در آخر دخترش را می‌کشد. زیرا مطمئن شده بود دخترش یک روبات است.

اما وقتی کارت‌ذهنی‌اش را در دست دخترش می‌بیند می‌فهمد اشتباه‌ کرده است و تصمیم می‌گیرد خودش را بکشد و موجودیت خود ویلیام زیر سوال می‌رود با خودش فکر می‌کند ایا واقعا انسان است یا روبات؟



اما پیش از‌ آنکه خودش را بکشد رفیق قدیمی‌اش، دلورس، سر می رسد. و با هم‌دیگر به سمت دره دوردست می‌روند.



برنارد نیز در حین اثنی، فورد را از ذهنش حدف می‌کند. اما همچنان صدای فورد را می‌شنود که در ذهنش زمزمه می‌کند. اِلسی در مقر اصلی پیاده می‌کند و به تنهایی به سمت دره دورست می‌رود.



دلورس برنارد را در راه می‌بیند، تغییر عقیده داده و به ویلیام حمله می‌کند.

دلورس به همراه برنارد به سمت دره دورست می‌رود که «فورج» در آن قرار دارد. فورجی که تمام اطلاعات جمع‌اوری شده از انسان‌ها در آن ذخیره شده است.



و مغز ابرناتی کلید رمز‌گذاری‌شده برای دسترسی به این اطلاعات است.



میو با جراحت سنگین به مقر اصلی بازگشته است.فورد وارد ذهن او می‌شود و به میو می‌گوید تو روبات مورد‌ علاقه من بودی من سعی کردم نجاتت بدهم. تو فوق‌العاده‌ای و حالا باید بروی بقیه را نجات بدهی.



اکنون باید «دری» که Akecheta درباره آن سخن گفته بود را به یاد بیاوریم. او سالها به دنبال «در» گشت.

آکیچیتا به میو کمک می کند تا با دخترش صحبت کند. آکیچیتا به میو قول می‌دهد که از دخترش محافظت خواهد کرد.


آکیچیتا درباره «در» با میو صحبت می‌کند که بوسیله آن می‌شود از این دنیا فرار کرد.

بنابراین میو از مقر فرار می‌کند و به کمک آکیچیتا می‌رود ان دو به کمک هم «در» را می‌گشایند.



حالا کمی درباره خود «در» حرف می‌زنیم. «در» هسته مرکزی فصل دوم بود و تمام اتفاقات فصل دوم به گونه‌ای چیده شد تا به آن ختم شود.

فورد، بهشتی مجازی برای میزبان‌ها ساخت که ان را Sublime نامیده بود. «در» چیزی بود که میزبان‌ها به وسیله آن می‌توانستند ذهن‌شان را درون فضای ابری (کلود) بارگذاری کنند.

اما دلورس نمی‌خواست کسی وارد آن شود زیرا این بهشت را وعده‌ی دروغین دیگری می‌دانست.


میو به کمک آکیچیتا و با کنترل کردن ذهن میزبان‌ها، آنها را وارد این بهشت می‌کرد. در مقابل شارلوت میزبانی به نام کلمنتاین را دوباره به گونه‌ای برنامه‌ریزی کرد تا قدرت کنترل ذهن بدست آورد و با استفاده از آن جلوی وارد شدن میزبان‌ها به «در‌»‌ را بگیرد. نقطه اوج این فصل همین کشمکش است.


در انتها برنارد، دلورس را می‌کشد تا «در» باز بماند. مِیو خودش را فدای دخترش می‌کند. اکثریت میزبان‌ها وارد بهشت دروغین می‌شوند.


در «مسا» شارلوت، اِلسی را می‌کشد چرا که زیادی می‌دانست!

اما برنارد با کشتن شارلوت تلافی می‌‌کند و تصمیم می‌گیرد شارلوت جدیدی بسازد که ذهن دلورس در آن جا سازی شده است.

بالاخره برنارد متوجه می‌شود صداهای فورد درون سرش محو شده است و تمام اعمالی که انجام می‌دهد بطور کامل در اختیار خودش است و او سرانجام مستقل و کاملا خودآگاه شده است.


کارمندان شرکت دلوس پی می‌برند که برنارد یک روبات است. شارلوت-در واقع همان دلورس- برنارد را می‌کشد. و تمام اطلاعات میزبان‌ها را به فضای ابری-Sublime- آپلود می‌کند.

شارلوت-دلورس- با هشت گوی ذهن که در کیفش قرار داده از پارک خارج می‌شود. و در دنیای خارج برنارد را دوباره می‌سازد. دلورس قصد دارد دنیا و انسان‌ها را نابود کند. در مقابل برنارد می‌خواد دنیا را نجات دهد.

در فصل سوم باید منتظر تماشای این تنازعات خارج از پارک و در دنیای واقعی باشیم.


سرنوشت ویلیام

آخرین بازی که ویلیام را دیدیم روی زمین ولو شده و در حال خون‌ریزی بود.در صحنه‌های اپیلوگو، ویلیام را می‌بینم که وارد فورج مخروبه می‌شود. و نسخه‌ی روباتیِ دخترش را ملاقات می‌کند.

از این سکانس‌ها استنباط می‌شود که ذهن او به بدن یک میزبان آپلود شده است. تمام این اتفاقات یک امتحان وفاداری بود تا ببینند ایا ویلیام هم هم‌چون کلون جیمز دلوس زیر بار امتحان به خود می‌پیچد و خراب می‌شود یا نه.

شاید تمام صحنه‌های گذشته، شبیه‌سازی‌ای برای نسخه روباتی ویلیام بیش نبود تا دریابند ویلیامِ روباتی چه واکنشی در برابر این اتفاقات نشان می‌دهد. این شبیه‌سازی را اجرا کرده‌اند تا واکنش ویلیام شبیه‌سازی شده در هنگام کشتن دخترش را ببیند همان‌طوری که در واقعیت این کار را انجام داده بود.

با این اوصاف شاید نسخه روباتی ویلیام در فصل سوم حضور داشته باشد.


برای آنها که هنوز عاشق خواندن‌اند. از گیم و فیلم و کتاب می‌نویسیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید