مصمم بودم؛ مثلا. خنده از صورتم نمیرفت. آخرین چمدان را که از خانه بیرون آوردم قلبم ریخت، برگشتم یک بار دیگر خانهام را نگاه کردم. باقیمانده ی بستنی هنوز توی یخچال بود؛ سبزی قرمههای سرخ شده را گذاشته بودم توی فریزر. ماه و ستارههای اتاق دخترانم را خاموش کردم؛ دستی به آجرهای سفید تیوی وال کشیدم. شمعدانهای نقرهام را بوسیدم. چشمانم را بستم و درد توی گلویم را قورت دادم.
اینجا خانهی من بود. رویا ساخته بودم؛ مادر شده بودم؛ ماشین خریده بودم؛ رشد کرده بودم. کار کرده بودم. نمیتوانستم دل بکنم. فقط باید قورت میدادم. گریه نکردم. حتی پدرم را دلداری داده بودم؛ نهیب زده بودمش که محکم باش مرد؛ برمیگردم!
گریه نکردم، موهای خواهرم را بوییده بودم ، به پشتش زدم که گریه نکن، میایی آنجا میبینمت. اما به مادرم که رسیدم فقط قورت دادم، دندانهایم را فشردم روی هم و محکم سرم را تکان دادم! بدون بوی مادرم چطور باید دوام بیاورم!
گیتهای خروجی فرودگاه را یکی یکی رد میکردم، هنوز هم گریه نکردم. دخترانم را به دندان کشیدم؛ دستم را برای برادرم به نشانهی آخرین خداحافظی تکان دادم و خودم را با برچسبهای روی چمدان مشغول کردم.
ترس تمام وجودم را گرفته بود. خانهام را رها کردم و پایم را که توی هواپیما گذاشتم، برگشتم یکبار دیگر خانه را نگاه کردم؛ همه جا تاریک و سیاه در دل شب بود.
راهی جز رفتن نبود؛