آن جا یک قهوه خانه بود. اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای.
چرا؟ دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله، همیشه عجله! کدام گوری میخواستم بروم؟
من به بهانه رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته ام...
این من بودم که محمود دولت آبادی خیلی خوب توصیفش کرد. من وقتی هر روز آرزو میکنم هنوز چهار و نیم صبح نشده باشد، و گوشی ام زنگ نخورد. یک ساعت فقط یک ساعت بیشتر بخوابم. من سال هاست که نخوابیده ام. راحت نخوابیده ام. کم و اندک. فقط زنده بمانم! و بعد هم با عجله خودم را برسانم شرکت. بدون این که اقلا از خنکای هوای دم صبح و آواز پرندگان کوچه ی مان لذتی برده باشم. کار و کار و کار. بعد هم بی هیچ تعللی خودم را رسانده ام خانه. بدون توجه به این که چقدر دلم میخواهد بعد از این ساعت طولانی کار با دوچرخه دوری بزنم و هوایی به سرم بخورد! درست برعکس آقای انتظاری! که همیشه راه های جدید را کشف میکند. من فقط چشمم به ترافیک لایت است که سبز باشد و زودتر خودم را به خانه برسانم، چون باید هرچه زودتر کارهای خانه و بچه ها را سر و سامان بدهم!