در سکوت، دلتنگی، غم، غربت، سادگی و بی حوصلگی سلامی کردم به سی و چهارمین سالگرد تولدم.
شاید اگر بخواهم عاشق یک چیز جماعت اروپا شوم، همین سادگی و بی آلایشی و بی ریایی آنها باشد. شاید اگر از یک چیز وطن آزاد شده باشم، تجمل گرایی و دروغ و ریا باشد. من اینم. همینقدر ساده ی ساده. شاید حتی ساده تر از این. چون هرگز فکر نکرده ام باید جشن بگیرم تولدم را. برگزاری همین ساده ترین حالت ممکن جشن هم کار همسر است. چون معتقد است روزهای مهم باید متفاوت باشند. برعکس من که هیچ روزی روی تقویم برایم مهم نبوده است.
سلامی به سی و چهار کردم، در حالی که روحم زیر فشار بار زندگی خمیده شده بود.