پاییز ☘
پاییز ☘
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

شاید سخاوتمند؛ شاید هم کم باشد سخاوت

همسایه های فعلی (به یاد همسایه ی خیلی قدیم)
همسایه های فعلی (به یاد همسایه ی خیلی قدیم)


می توانست ما را نادیده بگیرد؛ اصلا به روی خودش نیاورد که کسی در همسایگی آنهاست که سنخیتی با آنها ندارد. اصلا کی دلش میخواهد با فقرا رفت و آمد کند؟ چی عایدش می شود؟ خیلی راحت می توانست چشمش را به روی ما ببندد. ما هم که اصلا انتظاری نداشتیم! کی از آنها خواسته بود الکی بگویند این کولر گازی اضافی است، می ماند گوشه انباری خاک میخورد، خراب می شود؛ شما نصبش کنید! یا حداقل می توانست یک منتی سر ما بگذارد! یا به روی مان بیاورد که این گرمای نفس گیر با یک کولر سر نمی شود! یا اقلا هرازگاهی احوال کولرش را بگیرد و ما را شرمنده کند که این خنکای هوای خانه از مرحمت آنهاست. یا مثلا اگر به وقت پیتزا درست کردن ما را صدا نمیزد، کسی بازخواستش میکرد؟ اصلا ما که تا حالا پیتزا ندیده بودیم! نه که فقط ندیده بودیم، نشنیده بودیم. یا مثلا فکر میکرد ما گله می کنیم که چرا وقتی همسرش شب کار است ما را دعوت نمیکند شب را آنجا باشیم؟ کنار بچه هایش آنقدر بازی کنیم که متوجه گذر زمان نشویم، و مسعود اجازه بدهد ما میکرو ندیده ها قارچ بازی کنیم! یا مریم لباس های آنچنانی مهمانی اش را بیاورد برایمان بپوشد و ما را کنار دکورهای مجذوب کننده خانه شان بگذارد و با دوربینش از ما عکس یادگاری بگیرد؛ و شب هم زیر باد خنک کولر در رختخواب های گرم و نرم شان همه کنار هم بخوابیم!

واقعا فکر میکرد ما به دل میگیرم اگر تولد دخترش دعوت مان نکند؟! ما که تا حالا کیک تولد ندیده بودیم! لباس خوشگل نپوشیده بودیم، برای مان در و دیوار را کسی تزیین نکرده بود و دورمان نرقصیده بودند! پس بود و نبود ما چه فرقی داشت که با عزت و احترام ما را میبردی تولد دخترت، برش بزرگتر کیک را به دکتر(برادر بزرگ من، که حالا دکتر است و ما عادت داریم دکتر صدایش میکنیم، دل مان به همین عناوین خوش است)می دادی چون یکجورایی پیشت عزیزتر از بقیه بچه های مهمانی بود. و از یکی یکی ما عکس های قشنگ میگرفتی. چرا؟

چرا هر سال از مسافرت که برمیگشتی برای ما لباس های رنگی رنگی میاوردی؟ تازه یادم نرفته که نزدیک مهر که میشد چقدر مداد و دفتر و .. بهمان میدادی. هر بار هم یک اسمی رویش میگذاشتی؛ شرکت داده به نصیر؛ عموی بچه ها از رامهرمز فرستاده؛ جایزه ی دکتر که انگلیسی یاد مرجان داده؛ مسعود خواسته با شما مثل هم باشد.

تمام نمی شود. هزار مثال دیگر هست که باید بنویسم. ولی فقط میدانم هیچوقت آن دختر خردسال فراموشش نمی شود فقرشان باعث نشد دور انداخته شوند.

دلنوشته
بیشتر میخواهم نویسنده باشم تا برنامه نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید