دخترک سعی کرد تعادلش رو روی لبه نازک جدول حفظ کنه.
از ترس افتادن به آرومی قدم برداشت ولی ناگهان دستاشو جمع کرد و شروع کرد به دوییدن روی لبه نازک جدول
به آسمون نگاه کرد و متوجه آب و هوای متناقض اطرافش شد آسمون با خورشید درخشان رو میدید اما چند دقیقه طول نکشید که خورشید با ابر ها پوشونده شد و باد خنکی گونه هاشو نوازش داد . دخترک کمی لرزید اما لبخند درخشانی زد.
ولی ناگهان لبخندش رو قورت داد و به این فکر کرد که آب و هوای بهار چقدر مثل آب و هوای قلبش متناقضه
احساساتی که کاملا متضاد همدیگه بودن در کسری از ثانیه جوری بهش قالب میشدن که انگار توی ی شو در حال رقابت بودن
نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو از آسمون گرفت سر چرخوند و به درخت پر شکوفه روبه روش خیره شد و ناگهان با دیدن شکوفه های درخت که با برف پوشیده شده بودن یادش اومد که شب گذشته تا صبح برف باریده
دخترک با بینی سرخ شدش نفس راحتی کشید و به این فکر کرد که بعضی وقتا تناقض چه نتیجه جالبی داره :-)
دخترک روی لبه خوشبختی قدم برداشت و تصمیمی گرفت که میدونست شاید چند دقیقه بعد ازش پشیمون بشه اما ی لبخند پهن و درخشان نثار اطرافش کرد