همه چی رو دقیق یادمه
چه بارونی میاومد. ریز ریز و نم نم، اما تند. جاده خوب بود. یعنی اون طور که فکر میکردیم ترافیک نبود. کلید ویلای کوچیک باجناقو دیشب معصومه از آبجیش گرفت و یه شبه برنامه سفر شمالو بستیم. از آینه، عقبو نگاه کردم. رویا و مونا خوابِ خواب بودن. به معصومه گفتم اینا چجوری خوابیدن؟ من بچه بودم اونقدر تو جاده چالوس پیچ میخوردیم که فقط دعا میکردم زودتر برسیم تا بالا نیووردم! معصومه گفت اَه میشه موقع پرتقال خوردن از خاطرات دل و رودهت نگی؟ یه لحظه حس کردم چقدر حالم خوبه. انگار اون لحظه رو تو خواب دیده بودم. پرتقالی که بوی کِرِم دستای معصومه رو میداد، جادهای که انگار درختاشو خدا تازه رنگ سبز سیر زده بود، چشمای معصوم و بستهی رویا که سرشو گذاشته بود روی دوش مونا، جاده میرقصدِ چارتارو که معصومه کَمِش کرد تا بچهها بیدار نشن... همه چی سرِجاش بود. داشتم به هیزُم و سیبزمینی و سوسیس کبابی کنار دریای شب فکر میکردم و دهنم آب افتاده بود.
همه چی سر جاش بود. به خدا همه چی سر جاش بود؛ غیر از اون دویست و شیش بیشرفی که تا پیچ زدیم، تو لاینمون سبز شد. به موقع ترمز زدم؛ کشیدم کنار؛ اما جاده لیز بود. فرمون تو دستام نمیچرخید. یه وانت کنار جاده تو خاکی وایساده بود.
از اونجایی که کیسههای هوا باز شدن، فقط صدای عروسک مونا رو یادمه. یه عروسک داشت که وقتی میزدی تو سرش آواز میخوند.
خوب تعریف کردم؟ دیدی سرم سالمه پرستار؟ حالا معلوم شد حالم خوبه؟ جان مادرت بهم بگو خوبن یا نه؟ تحملشو دارم.