رسيدم. مستقيم رفتم دانشگاه سر كلاس اما خودم توی كلاس نبودم. فكرم مدام پیِ اين بود كه زودتر ظهر بشود و بروم خوابگاه منتظر تلفن مادرم بنشينم. "يعنی آقای رييس اجازه ميده؟ البته علف بايد به دهن بُزی شيرين بياد كه خيلی وقته اومده. فقط خداكنه نخواد تلافی بیمحلیهام رو الان در بياره. سارا كه اول و آخرش خانم خودمه. اما اگه بخواد اذيتمون كنه چی؟".
توی همين فكرها بودم كه هم اتاقيم-رضا- صدايم زد. "پسر كجايی؟ گوشیرو چرا بر نمیداری؟ مادرته. بجنب."
اصلا نفهميدم كلاس كی تمام شد و چه جوری آمدم خوابگاه.
"به خالهات گفتم، اما میگه سارا هنوز بچهست و نميتونه در اين باره با احمد آقا صحبت كنه."
گفتم "اگه خاله نمیتونه، به بابا میگی باهاش صحبت كنه؟ الان كه نمیخوايم عروسی كنيم. فقط تكليفمون روشن بشه. صبر میكنيم تا سارا بزرگتر بشه."
اشتباه كردم. بزرگترين اشتباه. حدسم در مورد مخالفت بابايش درست بود. اما بعد از صحبت پدرم، ديگر فقط آقای رييس تنها مخالف نبود. آنقدر بد با پدرم صحبت كرده بود، كه حالا ديگر پدرم هم شده بود يك پای مخالف.
"من راضی نيستم به همچين كاری. اگه خيلی اصرار داری، رو من حساب نكن."
بيش از اينكه از احمد آقا ناراحت باشم، از خودم بدم آمد و دلم براي پدرم بيشتر از خودم سوخت. آخر غرورش بدجوری خرد شد. اما اين همهی مشكل نبود. ديگر تقريبا بعد از آن ماجرا عملا رفت و آمدها قطع شد.
دلم میخواست فرياد بزنم و خودمرا خالی كنم. اما فقط میتوانستم گريه كنم. آنهم يواشكی.
برای سال تحویل، همهی كوچكترها خانهی آقاجان و عزيز بودند غير از خاله اينها. آقای رييس از آقاجان معذرت خواسته و گفته بود "با اجازهی شما، ما اين سال تحويل ديگه پيش پدر و مادر من باشيم. انشاالله فردا صبح برای تبريك عيد خدمت میرسيم."
به بهانهی تمام كردن خانهتكانی ماندم خانهی عزيز. ساعت نه و نيم بود تقريبا، كه قلبم هُری ريخت پايين. صدای زنگ درِ خانه آمد.
رفتم افافرا بزنم، اما چشمانم سياهی رفت . همانجا نشستم روي زمين. آقاجان در را باز كرد و گفت "چرا اينجا نشستی پهلوون؟! بميرم انقدر خونهرو تكوندی خسته شدی."
اصلا متوجه نشدم با احمد آقا روبوسی كرديم؟! نكرديم؟!!.. يا اصلا او اخم و تَخم كرد يا نه؟!!
چشمم فقط دنبال يارم ميگشت. خاله را كه بوسيدم، پشت سرش سارا را ديدم. دلم ميخواست همينطور صورتم را روی صورت خاله نگه دارم و تا ابد عشقم را نگاه كنم.
اما انگار سارا اخماشو كرده بود توهم. داغونم كرد. انگار يك آپركات صاف خورده باشد توي چانهام. گيج بودم. گفتم شايد اشتباه ديدم. اما وقتی دوباره نگاه كردم، اينبار علاوه بر اخم، صورتش راهم برگرداند.
سينهام سنگينی میكرد. ديگر نمیتوانستم تحمل كنم. نمیخواستم آقای رييس اشكم را ببيند. قبل از تركيدن بغضم، خداحافظی نكرده زدم بيرون.
رفتم خرابهی ته كوچه. تكيه زدم به ديوار. پاهايم خم شد و وارفتم. بازوهايم روي دو زانویم يك چارديواري درست كرد و توي تنهايي خودم، سرم از هقهق گريه مثل مرغ سركنده به در و ديوار میخورد.
"چیشده آخدا؟ نكنه ديگه منرو نمیخواد؟ نه! اين سارای من نبود. سارای من مهربونه. گيجم آخدا نمیفهمم. شايد جلو باباش اينطوری كرده. آره. اونكه بوكسور نيست. اون يه دختركوچولوی ظريفه. كم مياره ديگه. حتما اگه باباش نباشه بازم با من مهربون ميشه. میرم دم مدرسهش، سنگهام رو باهاش وا میكَنَم."
اولين روز مدرسه رفتم ببينمش. جلوی دبيرستانشان يك فضاي سبز پفكی بود. پشت يك درخت خشكيده منتظر ماندم. تعطيل كه شد، سرك كشيدم بين گلهی دخترها. غزالمرا كه ديدم، زدم وسط جمعيتشان. داشت با دوستانش گل ميگفت و گل ميشنفت. چادرش افتاده بود روي شانهاش. صدايش زدم "سارا!" برگشت. تا مرا ديد چادرش را كشيد سرش و ازم رو گرفت. از دوستانش جدا شد و با عجله رفت سمت سرويسشان.
نه شير بودم نه روباه. مثل يك شغال چلاق تنهايم گذاشت وسط گلهی دخترها. نگاهشان دردناكتر از اين بود كه يك بچه، آنهم توي سه وزن پايينتر ناكاوتت كند. با خودم گفتم "لعنت به من، اگه يه دفعه ديگه به تو فكر كنم." رفتم بجنورد سرم را به بوكس گرم كردم. اما مگر ميشد از فكرش بيرون بيايم.
#پایان_قسمت_دوم