Parisa Asadi
Parisa Asadi
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

اَپروَیژ

صدای حرکت در آهنی در گوشش پیچید. صدایی گوش خراش که با قطع شدنش، نور خورشید به صورت گندمیش تابید. از شدت نوری که سال‌ها از آن محروم بود، چشم‌هایش ریز شد. با اولین قدمی که سمت خیابان برداشت، حواسش پی افکار رنگ گرفته‌اش رفت‌‌. یاد کسی افتاد که ۴ سال پیش تنها مرد کتابداری بود که سنگینیِ بدهی‌هایش قفلِ دستبند دور مچش شد‌. اما حالا تنها همدمِ تاریکی‌های روزانه‌اش بود. یک دوست!


تعهدی که در چهار دیواری بسته شده بود و زیر آسمان شهر منتظر تحققِ آن بود! دو دلیِ عجیبی، ذهن و قلبش را به بازی گرفته بود. قلبی که با تپش‌های مکررش، امید پمپاژ میکرد و ذهنی که جمله "چطور قراره از پسش بربیای" را مثل پتک بر سرش میکوبید.


با شنیدن صدای جیغِ لاستیک، درست جایی در کنار گوش‌هایش، از جا پرید. ترسیده قدمی عقب برداشت و دستش را روی قفسه سینه‌ای که بالا و پایین میشد، گذاشت. نفس بریده‌اش را هماهنگ با مرد درشت هیکلی که از ماشین پیاده شد، رها کرد. قدم‌های مرد نزدیکتر میشدند و او میخکوب شده به قفل فرمانی زل زده بود که مثل توپ از دست راستش به دست چپش می‌انداخت. با خشمی که از حرکاتش مشخص بود، روبه‌رویش ایستاد و شاکی، سر تا پایش را از نظر گذراند. ناگهان در عرض چند ثانیه، درد دنده‌هایش تشدید شد. مرد ناشناس، او را روی کاپوت ماشین کوبیده بود. از بین دندان‌های چفت شده‌اش غرید: "پولِ نزولِ باباتو میدی یا از حلقومت بکشم بیرون؟!"


هیسی از درد کشید و دست‌هایش را دور مچ‌های مرد پیچید. راه نفس‌هایش با فشار میله سرد به گلویش تنگ‌تر میشد. با صدایی بریده زمزمه کرد "و..ولم کن..." میدانست که آدم‌ها بخاطر پول و قدرت‌نمایی هر کاری میکنند و باورش زیر مشت‌هایی که بی‌رحمانه زیر دست زندانی‌ها خورده بود، قوی‌تر شده بود. حالا هم باورهای مغزش، مجبورش میکردند که دست‌های مرد را از گلویش دور کند. نفس زنان برای کمی اکسیژن تقلا میکرد. بین دم و بازدمش گفت "یک...یک سالم وقت.. دارم..." مرد پوزخندی زد و قدمی به عقب برداشت. "تو این ۵ سالی که وقت داشتی عرضه‌تو نشون دادی" تنها با چهره‌ای خونسرد به اخم‌هایی که در هم پیچید و انگشتی که تهدید وار جلوی چشم‌هایش تکان میخورد، زل زد. "فقط یک سال وگرنه به جای پول میگم جنازتو از زمین جمع کنن" نباید با یک تهدید ساده به هم میریخت. حتی اگر به قصد جانش تمام میشد. گوشش از این‌ تهدید‌های یک بار مصرف پر شده بود. توانش را به قدم‌هایش داد و از ماشین فاصله گرفت. مرد به همان سرعتی که آمده بود از افق دیدش محو شد. ساکش که خاکی شده بود را برداشت و قدم‌هایش را سمت قبرستانی کشید که برای اولین بار شاهدِ آن بود.


****


تصمیمِ سختی بود که به دیدن پدرش برود یا مادرش! اما نیاز داشت مثل بچگی‌هایش دق و دلی‌هایش را سر مادرش بریزد. پس چشم‌هایش در جستجوی نام زیبای مادرش روی سنگ قبرها چرخید. با دیدن نام "ماهرخ" که خاک گرفته بود، نشست و انگشتش برای لمس آن سنگ بیقرار، حرکت کرد. دوست داشت چهره شاداب و خندان مادرش را ببوسد و او را در آغوش بگیرد اما از آن هم دریغ شده بود. حداقل خوشحال بود که چشم‌های گود افتاده و لب‌های بیرنگ از بیماریش را ندیده بود. تلخندی زد و آرام زمزمه کرد "سرطان شکستت داد مامان..."


بطری آبش را از ساکش درآورد و مشغول شستن سنگ خاک گرفته شد. ادامه داد "میبینی؟ همه مثل سرطان افتادن به جون زندگیم میخوان منم ببازم" دست خیسش را از تاریخ تولدش برداشت. "اما این حق ما نبود مامان... اشتباه، پیشامد، اتفاق، نمیدونم! بابایی که برام قهرمان بود کمرنگ شده... ولی منم سهیلِ همون بابام..." انگار که به چهره مادرش خیره شده باشد، لبخندی زد "قهرمانم زد هر چی ساخته بودو رو سرمون آوار کرد اما از اول میسازمش... قول میدم برنده بازیِ کثیفی که راه انداختن من باشم... ولی از راهِ درستش!"


قلبِ بیقرارش از شدت تپش‌هایش کم کرده بود. آرامش مادرش را حس میکرد که چطور مثل هاله‌ای اطرافش را پر کرده بود. پرتو‌های آفتاب از بین درخت‌های بلند بر صورتش میتابید. بلند شد و لباسش را تکاند‌. عقب گرد کرد و قبل رفتن، نگاهش را دوباره روی سنگ و بار دیگر در محیطِ خفگان آنجا چرخاند. خداحافظی زیر لب گفت و از آنجا دور شد.


****


صدای کر کننده زنگِ هشدار، شوکی به بدنش وارد کرد و به سرعت با چشم‌هایی که به زور بازش کرده بود، روی تخت نشست. قبل از اینکه دوباره به دامِ خواب عمیقش بیافتد، پتو را کنار زد و آلارم را خاموش کرد.


خنکیِ آب هوشیارش کرده بود و حالا با ورزش کردن، تقلای بیشتری برای هوشیارتر شدن میکرد. وقتی مطمئن شد که قطره‌های عرق از شقیقه‌هایش میچکد، دست از شنا رفتن برداشت. دوش آبِ گرمی گرفت و با خوردنِ قهوه‌اش کتاب صوتی گوش داد. با دیدنِ ساعت که ۷ صبح را نشان میداد، لباس‌هایش را عوض کرد. مهم‌ترین کارِ امروزش تلاش برای گرفتن مجوز بود.
****
روزهای تقویمش یکی پس از دیگری خط خورده بودند و پس از دو ماه دوباره پشت همان درِ آهنی ایستاده بود. آفتابِ تابستان بی‌رحمانه میتابید. حتی پوشیدنِ لباس نازک و زدن عینک هم تاثیری در کم کردن گرمای غیر قابل تحمل آن نداشت. کلافه از انتظار زیاد، در سایه به دیوار تکیه داد.


با گذر سریعِ زمان، جوانه‌های نگرانی در دلش سبزتر میشدند و تنها کاری که توانسته بود انجام دهد، گرفتن مجوز با هزار جور بدبختی بود. با سنگینیِ دستی که روی شانه‌اش نشست از دنیایی که با اضطراب در آن سِیر میکرد، کنار دوستش پرت شد. سرش را بلند کرد و لبخندِ درخشان دوستش را دید. با دلتنگی او را به آغوش گرفت و بین بازوهای ورزیده‌اش فشرد. "چطوری پسر؟ زندونیا برای کتک زدنت دلتنگ بودن" از حرص هولش داد و مشتی به بازویش زد. "دست از شوخیای بی‌مزه‌ت بردار پیرمرد" تنها خندید و هم قدم از خیابان عبور کردند. "سکوت رو بشکن رفیق چه خبرا؟" خیره به قدم‌هایش تلخندی زد و گفت "قفس چیز جالبی برای تعریف کردن نداره. خبرا دست توعه پرنده!"


نفس عمیقی کشید و کلاه کپِ دوستش را روی سر خودش گذاشت "والا چیزی تغییر نکرده منم همچنان همون سهیلِ بدهکارم" متعجب سرش را بالا آورد و ایستاد. "وایسا داری میگی هنوز خبری از کارگاه نیست؟" جوابش تنها سری بود که با تاسف به چپ و راست تکان خورد. چشم‌های ریز شده از تمرکزش را به دوستش دوخت و با تکان دادن سرش گفت "جوابِ طلب کارارم همینطوری میخوای بدی دیگه؟" دوباره نفس عمیقی کشید و دستش را روی صورتش کشید. "عمرا! نمیتونم دست رو دست بذارم که وقتم تموم شه. فقط این آخریا منتظر بودم تو آزاد شی باهم کارگاهو بزنیم." لبخندِ پیروزمندانه‌ای به لب آورد و دستش را به نشانه تائید روی شانه‌اش کوبید. "حله! همینو میخواستم. بزن بریم..." قدم‌های سریعش را از او دور کرد و به راه افتاد. سهیل خندید و فریاد زد "حالا جو نگیرتت آریا جان میخوری زمین!" و دنبالش راه افتاد که تاکسی بگیرند.


****


دلشوره و هیجان عجیبی به جانش افتاده بود. دلش میخواست چرخ‌های ماشین تندتر بچرخند. یعنی میتوانست لذتِ تلاشِ چند ماهه‌اش را بچشد؟
با حالتی عصبی روی شانه راننده کوبید و گفت "اگه میشه یکم سریعتر برونید" انگار که از راننده درخواستی غیر معقول کرده‌ باشد، از آینه اخمی کرد و دوباره به مسیر جاده خیره شد. مثل اینکه مجبور به سکوت و کمی انتظار بیشتر بود.


لب‌هایش را روی هم فشرد و دوباره به صندلی تکیه داد‌. به ناچار به آسمان که با ابرهای تیره شلوغ شده بود، خیره شد. درست لحظه‌ای که چشمش به دوده سیاهی در دور دست‌ افتاد، گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد. موبایلش را نزدیک گوشش برد. "آریا تو راهم یکم دیگه اونجام" با اخمی که ناشی از تمرکزش بود، به صدای ضعیف و تحلیلی رفته دوستش گوش کرد. با ناباوری گره ابروهایش باز شد و به ردِ کلماتی فکر کرد که بی‌رحمانه اثر ناگواری بر زندگیش به جا گذاشتند...!


****



بدنِ مسخ شده‌اش تنها میدید و صداهای اطرافش را نمیتوانست از هم تجزیه کند. فقط در سرش اکو میشدند و سردردش را بیشتر میکردند. به دوده محو از باقی مانده چوب‌ها و ساختمانی خیره بود، که بود و نبودش به آن وابسته بود. آینده‌ای که یکباره با همان جرقه کوچک از اتصال برق، خاکستر شده بود و به آسمانی رفته بود که حالا به حال و روزش میبارید. بارانی که آتش لحظاتش را خاموش کرده بود و آتش نشان‌ها را راهیِ همان شهرِ بی‌رحم!


با قطره بارانی که به گونه‌اش چکید انگار که تازه به هوش آمده باشد، متوجه آژیر پلیس و آمبولانس شد. اینجا چه خبر شده بود؟


به سمت آریا که ناامید از صدا کردنش از بازویش چسبیده بود، چرخید. "فقط ب...بگو کسی چیزیش...نشده..." چشم‌های نگران و غمگینش را به چهره بی‌حس پسر دوخت. به معنای واقعی کشتی‌هایش غرق شده بودند. کشتی های رهاییش! "اکثرا جراحت بوده..." با آسودگی نفس عمیقی کشید. همین که خانواده‌ای عزادار نشده بود، برایش کافی بود.


میخواست به سمت باقی مانده‌های کشتی‌ای برود که ناخدایش شکست خورده بود اما با نزدیکتر شدنِ بازرس سر جایش خشک شد. مثل تکه چوب به حرف‌هایی گوش میکرد که نه تنها مرحم نبودند بلکه نمکی روی زخم‌هایش میپاشیدند. "آقای سهیل نجفی، با تلاش و اصراری که ماه‌ها برای به راه انداختن این کارگاه بزرگ داشتید منتظر بودیم، شاهدِ یک کار آفرینی باشیم نه همچین آتش سوزی فاجعه باری!" برگه‌های دستش که چند قطره باران روی آن دیده میشد را چک کرد.

دوباره سرش را بلند کرد و ادامه داد: "در ضمن شما سوء سابقه هم دارید و دیگه انجام این کار قابل قبول نیست. متاسفیم." با رفتن بازرس و محو شدن صدای آژیر ماشین‌های پلیس، تلخندی زد و بی‌رمق روی زانوهایش افتاد. با نادیده گرفتنِ حرف‌های آریا که اصرار داشت دوباره بلند شود و تسلیم سرنوشتش نشود، روی زمینِ خیس دراز کشید و خیره به آسمانِ ابری که حالا با غروبِ آفتاب سیاه شده بود، قطره اشکی از گوشه چشمش سُر خورد.


آریا هم به تقلید از سهیل کنارش دراز کشید و زمزمه کرد"اولین باری که تو سلول، زندگیتو برام تعریف کردی، از خدا خواستم هیچکسیو از عرش به فرش نرسونه..." قطره اشک دیگری چشمش را رها کرد و ادامه جمله‌اش را خودش کامل کرد "اما تاریخ دوباره تکرار شد... هر چند من هنوز بهش نرسیده بودم یکم دیگه مونده بود..." هر چه بیشتر میگفت، ضعف بیشتری حس میکرد. اشکش را پاک کرد و نشست. همانطور که با انگشتانش بازی میکرد گفت: "یادمه بابام همیشه بهم میگفت اَپروَیژ... هر بار دلیلشو میپرسیدم ازش میگفت بزرگ شدی میفهمی... وقتی توی کتاب تاریخ فهمیدم اپرویژ کی بود خوشحال شدم که بابام اینطور صدام میزنه‌‌‌... اما کاش شبیهش بودم... من الان شکست خوردم برعکس اسمی که داشتم... غیر اینه؟"


چشمهایش که دوباره از اشک برق میزد را به چهره غم‌زده آریا داد. لبخند خسته‌ای به لب آورد و در جوابش گفت: "منم یادمه اولین بار تو لغت‌نامه‌ای که تو کتابخونه‌م داشتم، دیدمش... شکست ناپذیر... اسمش روشه سهیل تو باید شکست بخوری که شکست ناپذیر بودنو یاد بگیری اگه راه رسیدن به اونجایی که میخوای صاف و بی‌خطر باشه، دیگه چه لذتی داره بعد اون همه سختی؟" آب بینیش را بالا کشید و دستش را دور کمر دوستش حلقه کرد. سر روی شانه‌اش گذاشت و خیره به تاریکیِ دوردست زمزمه کرد: "آره من به مامانم قول داده بودم برنده بشم... هنوزم چند ماه دیگه فرصت دارم...." خنده‌ای کرد و ادامه داد: "حتی شده با فروختن بستنی جلو در مغازه‌‌م پولشو درمیارم..‌. نه فقط واسه صاف کردن بدهیا! تازه این سبک زندگی داره مورد علاقم میشه..." آریا هم خندید و روی شانه‌اش کوبید‌. "الحق که رفیق خودمی!"

به قلمِ پریسا اسدی



داستانیازمسیرموفقیت
پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید