خوابآلودم اما دلم پرواز میخواهد. با اینکه با پلکهایم در جنگم و برای بیداریِ بیشتر تقلا میکنم، لحظهای چراییِ کارم، ذهنم را از این تلاش باز میدارد. ارزش بیدار ماندن و سلب آن جنس آرامشی که در خواب یافت میشود را دارد؟ نه.
آیا ارتباط با آدمهای مختلف عایدی دارد یا تنها هدر رفتِ انرژیست؟ آیا باید تمام روابط حول محور سود داشتن بچرخد یا مهر و محبت؟ پس خانواده دقیقا کجای این طیف قرار میگیرد؟ پیچیده و تاریک که هست. عمیق هست. عاشقانه هست. غم انگیز هست. اما بسته به داستان زندگی آدمها، هر کدام میتواند رنگ بیشتری داشته باشد...
همیشه که نباید همه چیز را سنجید. اگر چیزی آزارت میدهد، کنار بگذار. اگر چیزی لذتبخش است، فقط انجامش بده. ببین، بشنو، حس کن، بگذر، غرق شو، رها شو.
زمزمههای غم را گوش بده. حرفهای درد را درک کن. پا به پای شادی بخند. با آرامش مست شو. تا عمقِ لذت را بچش. به چشمهای ترس زل بزن و گستاخانه بپرس: از جانم چه میخواهی؟
شاید زندگی همین لحظهها باشد. لحظههایی که وصف نمیشوند و تنها میتوان حس کرد. همانجایی که زمان از حرکت میایستد و چیزهای همیشگی ارزش خود را به عمق لایههای زندگی میبازند.
گاهی برای بیرون آمدن از منجلاب رنج، کافیست نگاهی به دنیایی فراتر از زندانِ ذهنت بیندازی تا ببینی آدمهای زیادی در وضعیت مشابه یا بسیار بدتر از آن با زندگی گلاویز شده و به سماجت خود ادامه میدهند یا حداقل دست از سر زندگی برداشته و در دنیای خودشان غرق شدهاند. شاید در پسِ سکوتشان از خود میپرسند: چه کسی هستم و چرا وجود دارم؟ یا واقعا چه میخواهم؟ یا شاید، روح سرگردانم دقیقا به کجای این دنیا تعلق دارد..؟
آدم وقتی بداند به کسی، به جایی یا حتی به چیزی تعلق دارد، خیالش راحتتر است. میتواند یک دغدغه کمتر داشته باشد. میتواند به چیزهای دیگری فکر کند.
اما تا وقتی جای این تعلق خالیست، هر چیزی، هر کسی و هر جایی میتواند تلنگری باشد، تا زخمِ گمشدگی را تازه کند. تعلق داشتن چیز کمی نیست؛ از هویت انسان حرف میزند. (لااقل از نظر خودم)
این افکار پوشالی، انسجام و انتهای مشخصی ندارند. صرفا خواستم بدانم در این نیمه شب، ذهنم چه کلماتی را برای ابراز وجودش انتخاب میکند.