پَری‌زاد .
خواندن ۱ دقیقه·۱۷ روز پیش

بهارِ مرده.

صدها شب نشانی بهاران را
از اسفندماهِ بی‌تقصیر جوئیده‌ام
بهاران عمر من کجا سرنگون شده‌ست؟

چهارشنبه‌های نحس
چهارشنبه‌های خسته
گریه‌های بی‌پایان و
شیون‌های خاموشِ پشت درهای بسته

مجسمهٔ سنگی هنری بی‌معنی‌ام
که دور تنم پیچک و
به دور حفرهٔ زخمی سینه‌ام،
دلتنگی پیچیده.
مردمان بی‌آن‌که شنیده باشند
ضجه‌های فرو ریختن قلبم را
ایستاده برای هنرمند این
سینهٔ توخالی شده، کف می‌زنند

بهاران زندگانی‌ام کجاست؟
شور عشق ناگهانی‌ام کجاست؟
که من صدها شب نشانی بهاران را
از اسفندماه بی‌تقصیر جوئیده‌ام
ای خدای من، به من بگو چرا
چرا خبری از رویش اقاقی‌های روسپید نیست؟
یا که از هیاهوهای گنجشکان درخت بید نیست؟

شهر خالی از حال عید است
اما تقویم به فروردینِ غمین پافشاری می‌کند
ای‌کاش کسی به این بیچارهٔ دل‌ساده بگوید:
"ای روزشمار بی‌محل
نوروز این شهر غریب
غریبانه‌تر از اسفندماه تشیع شده‌ست"

صدها شب نشانی بهاران را
از اسفندماه بی‌تقصیر جوئیده‌ام
بهاران عمر من کجا سرنگون شده‌ست؟

من به سرمای جان‌فرسایت ای اسفندماه
دل‌بسته‌ام
با این‌که با من غصب داری اما
من در بین اسرار عیان‌گشتهٔ خویش
آن جعبهٔ یادگاری کهنهٔ سربسته‌ام

آسمان خالیست
نه ماه شب پوشیده
و نه از دامن دریا ابری روئیده
آسمان خالی‌ست
خالی از ستارگان سردرگم
آفتابِ سوزانِ زمستانی
صورتم را سوزانده
سوز گریه‌های نیمه‌شبی و اشک
صورتم را پوشانده
شور عید نیست
هیچ سبزه‌ای نروئیده
در این میانه من اما
بهاران خویش را می‌جویم...

- جمعه، ۱۰ اسفندماهِ ۱۴۰۳.



جامِ باده سرنگون و بسترم تهی.
جامِ باده سرنگون و بسترم تهی.


شاعری واژه به سر دارد ولی معشوق، نه. نیمه‌شب‌ها وقتی مابین آغوش‌ پتوهایم ماچاله‌ام، می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید