چهارسال پیش که بعد از ده سال کارمندی ، کسب و کار خودمو راه انداختم اصلا دید امروز رو نداشتم . وارد سفالگری شدم و آرزوم بود که یه خونه کارگاه داشته باشم و شغلم و منبع درامدم بشه سفالگری ؛ الان به آرزوی اون روزهام رسیدم ولی خیلی با اون روزها متفاوتم ؛ میدونی دارم فکر میکنم وقتی یه آرزویی داریم چقدر خامیم و نمیدونیم چقدر تغییر لازمه برای اینکه ظرفیت و شرایط رسیدن به ارزوها فراهم بشه.
کلی طول کشید تافهمیدم دیگه کارمند نیستم که اول برج صدای پیامک واریز حقوق خوشحالم کنه و شرطی بشم بهش … اتفاقا الان اول برجها فقط پیامک برداشت میاد ! برداشت اجاره مغازه، برداشت حقوق فروشنده ، برداشت بیمه تامین اجتماعی … به جاش الان در طول ماه واریزی های خرد خرد روزانه دارم و باید یاد بگیرم ولخرجیها رومدیریت کنم . کسی هم نیست بیمه مو بده و اینا …
بله ، به دنیای کارآفرینی خوش آمدید😅
تو این چهار سال یاد گرفتم کاری که من دوست دارم الزاما مشتری پسند نیست ، بهتره به جای اینکه بشینم غر بزنم ایرانیا ذوق هنری ندارن و مشتری متوجه نیست ؛ محصولمو مطابق سلیقه مشتری تغییر بدم .
یاد گرفتم بازار هر روز یه جوره ؛ یه روز اینستا بسته میشه و فروشت به فنا میره ! یه روز جنگ میشه کسی خرید نمیکنه ، یه روز عزاست و یه روز عید ؛ یاد گرفتم هر زمان چه محصولی بفروشم؛ ولنتاین یه نوع محصول دارم ؛ شب عید یه نوع دیگه …
یاد گرفتم گول ظاهر همکارامو نخورم چون از نزدیک دیدم اداهای اینستاگرامی توش پول نیست . پاشنه کفشمو کشیدم و رفتم تو دل بازار . رفتم پروانه ، کلی نمایشگاه شرکت کردم ، بارها شد که نفروختم و بارها شد که بازخورد منفی گرفتم . یاد گرفتم بازار ادا نیست . پول دراوردن و فروش هنر مجزاییه و الکی نمیشه جنس فروخت . متمم میرفتم مطالب بازاریابی فروش میخوندم و در عمل تجربه کسب می کردم .
یادگرفتم تو بازار نباید مغرور بشی ، باید به مشتری احترام بزاری ، جنس رو راحت مرجوع کنی ، بدت نیاد از انتقاد ؛ یاد گرفتم چطوری کارامو بفروشم . چطوری قیمت بزارم که نه سیخ بسوزه نه صاحب سیخ😂
یاد گرفتم دو دو تا چهارتاس و چرتکه انداختن چیه . یاد گرفتم بازاری باشم اما هوای مشتریو هم داشته باشم ، بجاش تخفیف بدم آف بزارم ، هدیه بدم و پشتیبانی کنم. چون مشتری مداری اصل بازاره.
یاد گرفتم از جیب بخورم و حرص نخورم که بازار خرابه ؛ یاد گرفتم هدفهای پلکانی تعریف کنم چون یهویی نمیشه از دامنه رسید به قله کوه! یادگرفتم رشد یک فرایند مستمر و تدریجیه…
یادگرفتم دنبال تعریف و تمجید نباشم ؛ از نقد ناراحت نشم ؛ یادگرفتم باید تجربه کنم و هزینه شو بدم . گریه کردم ، شکست خوردم ، اما بلند شدم و ادامه دادم .
خدا خیلی کمکم کرده و هنوزم ازش کمک میخوام ؛ چون نادانم به مصلحت خودم . پس در تنگدستیها تلاشمو کم نمی کنن و باهمه بی انگیزگیها ادامه میدم و خدا ناامیدم نمی کنه ...
خیلیا میان میگن خوش به حالت استعفا دادی و الان تایمت ازاده و حالت خوبه اما پوست انداختنهامو نمیبینن ؛ گریه هامو ، زجرهامو ، بی پولی هامو ، سفر نرفتنامو نمی بینم . میگن ما هم میخوایم اسنعفا بدیم مثل تو ! میگم باید خیلی جون سخت باشی ؛زجر زیاد کشیدم اما اگر برگردم عقب بازم اسنعفا میدم چون کار آفرینی منو قوی کرد و پتانسیلهای درونی مو فعال کرد .
تا یکجایی از پس اندازم سود بانکی می گرفتم ولی یادگرفتم رشد یک فرایند مستمر و تدریجیه…خودمو اوردم بالا ؛ گفتم باید به درامد برسی و رسیدم ؛ هنوز ایده ال نیست شرایطم ولی امیدوارم به اخرش .
کار آفرینی مثل بزرگ کردن یک بچه س؛ تو میشی مادر یا پدر برندت و از دهن خودت میزنی برای بچه ت …. این بهترین تعریفه از نظر من .
امروز به خیلی از رویاهام رسیدم اما میدونم این تازه اول راهه و هنوز راه زیادی در پیشه ؛ پس برام دعا کنین♥️🫠