ویرگول
ورودثبت نام
نوشته های یک سفالگر طبیعتگرد
نوشته های یک سفالگر طبیعتگرد
خواندن ۳ دقیقه·۱ روز پیش

ماندن یا رفتن ؛ مساله این است

چند ماهی بود که وضعیت مالی خوبی داشتم ؛ تقریبا در کارم به ثبات رسیده بودم و احساس می کردم می توانم گام بعدی را در کسب و کارم بردارم . مهر ماه به خاطر شرایط کشور و بازگشایی مدارس و تورم و رکود و هزار دلیل کوفتی همیشگی ناگهان بازارها افت شدیدی کرد و از طرفی اجاره فروشگاه دوبرابر شد . استرسها دوباره شروع شد و در میان این همه دغدغه ماشینم هم خراب شد و کلی خرج روی دستم گذاشت .

برای من که به دنبال ثبات هستم چشیدن طعم ناامنی و بی ثباتی خیلی دردناک و سخت هست؛ خدا رو شکر سفری پیش آمد به یزد و ذهنم سرو سامان گرفت و بعد از سفر شل کردم و با صبر و امید دارم اوضاع را تماشا می کنم .

شاید انتظار زیادی نباشد که ماهایی که کم کم به دهه پنج زندگی وارد می شویم بخواهیم طعم ثبات و امنیت را بچشیم اما گویا در این کشور این چیزها آرزویی بیش نیست . دلار و طلا چنان صعودی شده اند که آدم به گرد پایشان هم نمی رسد و از طرفی تورم کمر همه را خم کرده و داد همه درآمده است . خیلی‌ها به من می گویند چرا مهاجرت نمی کنی ؟! اوایل محکم و قاطع می گفتم آدم رفتن نیستم ؛ اما راستش این روزها هرچه شرایط را مرور می کنم می بینم انگار تلاشهایم در زمینه های مختلف همه بی حاصل بوده است .

چند روزی هست که دارم به رفتن و گزینه های پیش رو جدی‌تر فکر می کنم و راههایش را بررسی می کنم . دوست دارم زندگی آرامی داشته باشم اما نمیدانم راه رسیدن به ثبات و آرامش در کشوری که پر از تلاطم در همه عرصه هاست چیست؟!

فکر میکنم که با همه تلاشهایی که چند دهه از عمرم داشتم ، الان نتیجه راضی کننده هست ؟

از طرفی مهاجرت هم سختیهای خودش را دارد ولی شاید اگر در فرآیند درستی انجام شود نتیجه بخش باشد ؛ برای کسب و کارهایی مثل کسب و‌ کار من شرایط همینقدر سختتر شده و همه کمابیش در فشار و سختی روزگار می گذرانند.


با خودم می گویم اگر ما بمانیم ایا ماندن ما برای وطن چاره ساز خواهد بود؟ آیا نرفتن ما تللشی بی حاصل نخواهد شد؟ آیا این کشور روی آرامش خواهد دید ؛

پنج سال قبل که از اداره بیرون آمدم مدتی سردرگم بودم که چه کنم و مدام یک کابوس تکراری می دیدم که هر بار در یک سناریو و یک نقطه ماشینم را که پارک کرده ام یا پیدا نمی کنم و یا دزدیده اند؛ با روانشناسی درباره کابوسهایم صحبت کردم و گفت اتفاقی افتاده که احساس می کنی افسار زندگیت در دستت نیست و سردرگم و مردد هستی؟ شگفت زده شدم و گفتم بله !!! بعد از مدتی کابوسها کم کم از بین رفتند و بعد از پنج سال دوباره چند شب است که باز همان کابوس را می بینم ویاد حرفهای روانشناس افتاده ام … بله مرددم و افسار زندگیم دست سردرمداران کشوریست که گویا دغدغه ای برای من جوان و آینده ام ندارند و یا شاید اگر دغدغه ای هم دارند در آخرین اولویتشان است.

شاید این بار هم باید تصمیم تازه ای بگیرم ؛ شاید رفتن علاج باشد و ماندن بیهوده و شایدهم رفتن تصمیم خودخواهانه ای باشد ؛ هنوز نمی دانم ؛

ماندن یا رفتن ؛ مساله اینست …

مهاجرتتورمکسب و کارکسب و کارهای کوچکجوانی
من دهه شصتیم؛ لیسانسم مهندسی کامپیوتره ،۵ سال فریلنسر بودم و ۱۰ سال کارمند و ۵ساله که سفالگرم. اینجا میخوام راحت و بی نقاب بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید