jack
jack
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

«روز سوم» یا «امروز گریستم» یا «حتی جدای ها و سیث ها هم گاهی گریه میکنند»

آناکین کی بودی تووووو؟؟؟؟؟؟؟
آناکین کی بودی تووووو؟؟؟؟؟؟؟

امروز گریه کردم. یعنی رسما و عرفا گریه کردم. به معنی واقعی کلمه. و بله من از آن دسته آدم ها هستم که معتقد است:«مرد که گریه نمیکند.» علی الخصوص در پانسیون. آخرین باری که یادم است گریه کرده بودم برمیگردد به دوران کودکی، در دسته های عزاداری محرم. یک حس مبهمی به من میگوید که احتمالا بعد از آن هم گریه کرده ام ولی در حال حاضر یادم نیست. اگر هم موردی بوده، تنها و تنها به خاطر همین بشر است و هیچ دلیلی غیر از این نمیتوانم برای گریه کردنم بیابم. میدانید. گاهی وقت ها زندگی آنقدر کثافت و لجنمال و گوهمال میشود که انسان را به یک حالت مزمن افسردگی فرو میبرد. جالبیش هم همینجاست که آدمی در همان اوایل دچار فروپاشی روانی نمیشود. فقط یک افسردگی مزمن. یک حال بد که تبدیل میشود به پایه و فونداسیون اصلی حال و حوصله شخص.

بله داشتم میگفتم. اما این موجود کوچک لعنتی نمیگذارد. دیگر حس نمیکنم امکان داشته باشد که در یکی دو ماه آینده که در این کثافت خانه مهمانم دچار غم و اندوه پیل افکنی بشوم. به خدا راست میگویم! ای کاش می‌شد از محتویات این جعبه عکسی در اینجا بگذارم ولی به هیچ کدام از اشخاص خواننده این متن ربطی ندارد. اینجا اینستاگرام هم نیست که با عکس های گوگولی بخواهم ترحم بخرم (شما بخوانید روسپی گری توجه پیشه کنم). بگذریم. میخواهم داستان امروز را ممنتو وار برایتان تعریف کنم. چه اینکه اصلا حافظه آدم به همین منوال کار میکند. خاطرات نزدیک به یاد آدمی میمانند و هرچه که از خاطرات دورتر به تحریر در میاید همگی دستخوش یک سری اختیارات شاعرانه و تخیلات اند. آنچه تا به الان گفتم به معنی واقعی کلمه حقیقت بود. گریه کردم.کمی هم صدا دار بود. البته که نه از دست زندگی کثافت بارم. این بار به خاطر همان یک بارقه نوری که بر این کثافت تابیده شد. همان بچه کوچولو با کت قرمز در لیست شیندلر. من یک دانه از آنها برای خودم دارم.

بازهم بگذریم . صبح رفتم دانشکده . استاد کذایی ام را در راه دیدم. کمی باهم صحبت کردیم. و گفت بروم که دانشکده جدید را ببینم. همان زمان هم کل آزمایشگاه را داشتند به دانشکده جدید منتقل میکردند. کارگر گرفته بودند و این استاد ما هم که نگران وسایل بود به ما گفت حواسمان به این کارگر ها باشد که در حین بردن وسایل آن ها را به در و دیوار نزنند. بچه های آزمایشگاه همه بچه های خوبی بودند باهم گفتیم و خندیدیم و پشت سر استاد به حد خوبی غیبت کردیم. راضی ام. ولی این حمل بار در این گرمای تخمی تهران هم مصیبتی است. داشت کار طول میکشید که رفتم به استاد گفتم «من کار دارم اگه اجازه بدید برم». اگر چون نمیکردم که دهنم تا هفت هشت شب سرویس بود. و حقیقتا هم کار داشتم. او هم قبول کرد. خدا پدرش را بیامرزد. انسان محترمی است اما جواب ایمیل و پیامک و زنگ را نمیدهد. البته که در استنفورد درس خوانده و خوب یک همچین شخصی را چه به جواب چهارتا چسه دانشجو دادن. نسبتا راضی ام. به هر حال باید عادت کرد.

عباس بچه گلی است. پریروز احساس میکنم زیادی یک بچه 16 ساله را جاج کردم. اندک احساس عذاب وجدانی دارم. به هر حال به قول شیخ ارواحنا فداه :«فقط یه سطل ماست جاج نمیکنه و همیشه رو سفیده.»

صبح یکی از بچه های هم اتاقی دوران کارشناسی عکس بچه تازه به دنیا آمده اش را در گروه تلگرامی مان فرستاد. رهام. همگی مان احساس پیری کردیم. این حتی از دانستن اینکه ما الان در اوج جوانی دیگر جزو «نظام قدیم» به حساب می آییم هم کمر شکن تر بود.

یک دوستی دارم که با هم تبادلات استاروارزی میکنیم. امروز بحثی راجع به شخصیت «کنت دوکو» و «کوآی گان» مطرح شد. واقعا این دو کرکتر حیف شدند. قرار شده که یک گروه Study and Discussion درباره «دیدگاه مدرن و پسامدرن به عقاید و فلسفه دارک ساید» بزند و من را هم در آن ادد کند. پسر عمه اش هم در مپنا کار میکند به من گفت برایش یک نسخه رزومه بفرستم. فرستادم.

وضعیت این بار را زودتر مینویسم چرا که میدانم عمرا امشب به دوازده شب برسم.

دلنوشتهروزنوشتهپانسیون نوشتخوابگاه نوشتگریه
نوشته و عکس و بحث و غیره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید