یک زمانی باور داشتم که در آینده چیز خاصی خواهم شد. چند وقتی است اما دیگر اینچنین احساسی ندارم. پرسشی که مطرح میکنم این است. چیز خاصی شدن یعنی چه؟ آیا اپلای کردن و مهاجرت سطح صفری بر این قضیه است؟ یعنی اگر اپلای نکنم هیچ چیز خاصی نشده ام هیچ، در ادامه هم نباید هیچ گونه امیدی برای آن داشته باشم؟ یا که نه اپلای کردن همان چیز خاصی شدن غایی است؟ بعد از آن دیگر همه چیز حکم دست آورد اضافی را دارد؟
اگر بخواهم اینجا بمانم با توجه به رشته تحصیلی ام، که یک مهندسی صرف است، در مقایسه با خیلی صنوف دیگر تقریبا درآمد خاصی نخواهم داشت. مثلا در مقایسه با کار های کامپیوتری و عنفلوعنسری. ولی هیچ وقت درآمد بالا تا به الان جزو اهداف و خواسته های من برای زندگی نبوده است. ولی به هر حال در این کشور و در این وضعیت رو به تباهی آن نداشتن یک حداقل درآمد نسبتا قابل توجه هم قوز بالای قوز میشود.
اگر هم بخواهم با هر بدبختی ای اپلای کنم. آیا با این وضعیت کله و روح و روان خرابم، در آنجا انسان خوشحالی خواهم بود؟ چه اینکه مشکلات برای یک مهاجر، طبق شنیده هایم تا حداقل سه سال اول، به اندازه خیلی قابل توجهی نمود دارند.
حال فرض را بگذاریم که من بخواهم اپلای کنم. دانشگاه فعلی دانشگاه معتبریست. اما نمراتم نمرات قابل توجهی نیست. کاملا متوسط است. حال فرض کنیم که در مقطع ارشد، نمرات اهمیت آنچنانی ندارند. آنچه اهمیت می یابد. مقوله مقاله و پژوهش است. با این موضوعی که من دوباره برای خودم انتخاب کرده ام. امحا و احشایم را باید به اندازه دو برابر دیگری پاره کنم که به توانم به حدی از مقاله دادن برسم. با اینکه در صورت حاصل شدن نتیجه احتمالا تا حد خوبی درخشان خواهد بود. اما آیا باز هم ارزشش را دارد؟ در مورد این هم نمیدانم.
در واقع حجم چیز هایی که نمیدانم در این برهه زمانی بسیار بسیار از آنچه میدانم پیشی گرفته است. ملت هم که راست و چپ می آیند از سر دلسوزی میگویند که یا بشین کار کن یا بزن تو کار اپلای. دوست عزیز میمون. فکر میکنی به فکر خودم نرسیده است؟ مسئله پیچیده تر از این حرف هاست که حتی بخواهم ساعت ها در اینجا راجع به آن بنویسم. چه برسد که بخواهم به آدم دائما حق به جانبی که بدون گوش دادن به طرف مقابل همیشه یک جواب در آستینش دارد، توضیح بدهم. مگر مغز خر خورده ام. فی الواقع هیچ احدی الناسی نمیتواند من را از این منجلاب بیرون بکشد. خودم هم تویش مانده ام. خدا به خیر بگذراند.
پدر عباس نه ساعت راه را از شیراز آمده و شب را اینجا میماند. فردا میرداماد کار دارد. آمدنی برای ما هم ساندویچ گرفت. دستش درد نکند. خیلی گولاخ است و با تعابیری که ما از یک پدر کلاسیک داریم همخوانی ندارد. اول گفت که «آه عامو فست فودو فقط فففست فودوی شییییراز». اصلا تهران فست فوداش بدرد نمیخوره که... مگه نه عباس؟ » رو به من کرد و از من پرسید چکاره ام . گفتم دانشجو. پرسید چه رشته ای؟. جواب دادم. پرسید کدام دانشگاه؟ جواب دادم. گفت:«عباسوو اینا مخن ها!!!» عباس هم که در تعجب کردن کم نگذاشت تو گویی تا الان احساس میکرده با یک عقب مانده ذهنی هم اتاقی بوده. رفتم بطری آب را در آشپزخانه پر کردم و در یخچال گذاشتم برای فردا. وقتی برگشتم پدر عباس داشت روی یک برگه کاغذ کروکی مسیری که فردا به سمت میرداماد داشت را توضیح میداد. من که داخل شدم رسیده بودند به نلسون ماندلا :« ها این بلوارو رو میبینی؟؟ اسمش چی چیه نلسون ماندالا. میدونی چرا اسمش اینه؟ نلسون ماندالا تو هلند ... مگه نه آقا (جک) ؟» میخواست حرفش را تکمیل کنم. با آن تعریف هایی که چند دقیقه پیش کرده بود دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. «والا نلسون ماندلا اگه اشتباه نکنم تو افریقا...» «آهان آهان فهمیدم. ای همون زیبا ترین ملکه مصرو مگه نه؟» «والا رهبر مبارزه با نژادپرستی ...» « اره اره ..و خوب پس عبی گریفتی چیچی شد؟ این بلوارو رو میپیچی میای تو میرداماد» عباس هم با سر تایید کرد که «نلسون ماندانا» رو میپیچی تو میرداماد.
شب شده است. میخوابیم