پیشگفتار
دو اپیزود برای کانال یوتیوب رازوَرزی نوشته بودم که فرصت ضبطشون رو نداشتم. ترجیح دادم اینجا به اشتراک بذارم. قرار بود عین متن رو توی دوربین بگم؛ پس تو هم میتونی با صدای بلند بخونیش.
سلام.
من پارسام و این یه اپیزود از رازوَرزیه.
پیشتر از اینجا شروع کردیم که ما دستآوردهای مدرنیتهرو میخواییم؛ توسعۀ اقتصادی، آزادی اجتماعی و رفاه تکنولوژیک، شکوفایی فردی برامون ارزشه. پس باید بتونیم در قالب یه اجتماع مدرن همکوشی کنیم تا رفاه مازاد ایجاد کنیم. میخواستیم توضیح میدیم که چطور این معجزۀ 200 سال اخیر ممکن میشه.
توی اپیزودهای قبلی دربارۀ مسیر و هدفی صحبت کردیم که همگرا نیستن و دورشوندهان: سنت دُگم و دستآوردهای مدرنیته. گفتیم که نمیشه یه پات اینور جوب باشه و یه پات اونور جوب؛ یهجا این جوب گشاد میشه. حالا اینکه حاکم یا سیاستگذار باید چکار کنه، یه مبحث طولانیایه که خیلی آدمحسابیها بهش پرداختن. منتها گوشی برای حرفهاشون نبوده و نیست. برای همین من هم رو به سیاستگذار خیلی حرفی ندارم. بیشتر میخوام با خودمون صحبت کنم که توی ایران زندگی میکنیم، دلمون خوشبختی و بهزیستی میخواد و قدرتی بیشتر از یک شهروند معمولی نداریم. میخوام راجع به اون کاری صحبت کنم که ازمون برمیاد: تحول فکری.
خب برای اینکه پرسشمون معنی پیدا کنه، باید بدونیم که چیزی میان درک و دریافت تا عمل آگاهانه هست و اون انتزاعه؛ نوعی فیلتر فکری که تقریباً همۀ جهان بیرون از اون طریق دریافت میشه، تفسیر میشه و احتمالاً دستور واکنش بده.
ما برای اینکه دست به عملی بزنیم، بایستی یه کاری برامون ارزشمندتر و بهتر از کار دیگهای جلوه کنه. توی ساحت فردی خیلی بهش آگاه نیستیم و غالباً، اونطور که کانمن میگه، با سیستم1 رفتار میکنیم. هر چند به این معنی نیست که سیستم ارزشی نداریم؛ فقط بهش آگاه نیستیم. منتها در سطح اجتماعی و اتفاقاً اجتماع مدرن، جایی که محل تجلی آزادی اجتماعی، توسعۀ اقتصادی و رفاه تکنولوژیکیه، غریزی رفتار کردن و سرسپردن به جوابهای دمِدستی نمیتونه ثمری برامون داشته باشه که کلاً 200 ساله که انسان خردمند بهش رسیده.
بیا فرض کنیم که در سطح اجتماعی هم سیستم1 وجود داره، که بهنظر من داره و همون فرهنگ و سنّت و نظمیه که توی ذهنمون با بقا و تولیدمثل گره خورده. این سیستم1 در بهترین حالت بازآفرینی گذشتهاس و خب گذشتۀ انسان چیه؟ ظلم و بردهداری. یا تاریخ ایران چطور پیشینهای داره؟ سراسر تراژدی. مردم هم هیچ کجای این معادله نیستن. بهجای اینکه کنشگر باشن، مبتکر باشن، فکر و ایده رو به صّلابه بکشن، مقلّدن.
به نظرم هیچچیز بیشتر از این آدمی رو توانمند نمیکنه که بتونه ایده و فکر رو به صُلابه بکشه. توی اپیزود سوم ساختار مغز جانوارن رو توضیح دادیم و اونجا دیدم که قشر پریفرانتال مغز انسان چطور درک اخلاقیات و تفکر انتزاعی رو برای انسان ممکن کرده. فقط آدمه که میتونه آواتارهایی خلق کنه از اجرای یک ایده و توی ذهنش اونا رو بُکشه. اونقدر این کار رو تکرار کنه تا برسه به چکیدهای که پایان خوشی داره. این کار فقط از انسان با توانایی تفکر انتزاعی بر میاد. میتونه افکار رو بُکشه بهجای اینکه انجامشون بده و خودش بمیره یا فاجعه ایجاد کنه. دربارۀ مائو اینطور میگن: آدمی بسیار ایدهپرداز که هر ایدهای به ذهنش میومد رو اجرا میکرد. نتیجهش چی شد؟! فاجعه.
دنبال چی هستی پارسا؟ میخوام بگم تغییر در هر مقیاسی میتونه از اندیشه شروع میشه: چه فردی و چه اجتماعی. و میخوام بگم که اندیشه برای اینکه تغییر کنه انرژی میبره. باید فعالانه مطالعه کنیم، یاد بگیریم، فکر کنیم، نقد کنیم و گفتوگو کنیم. این کارها غریضی و بدیهی نیستن.
پیشتر کمی جامعه و فرهنگ رو نقد کردیم. دیدیم که در ساحت اجتماعی چطور دُگماتیک فکر و رفتار میکنیم. خیلیهامون دین رو متعصب میدونیم؛ مخصوصاً نسل جدید که خیلی رابطۀ خوبی با اسلام ندارن. اما من همون رو هم زیرمجموعۀ سنت میدونم. و خب راجع به این گپ زدیم.
بعد گفتیم که این مدرنیته که دستآوردهای مطلوبی برامون داره، بر سه اصل بنا شده: قداستزدایی و تفکر نقاد، عینیگرایی و تلاش برای شناخت و پذیرش واقعیت، و لیبرالیسم یا آزادیخواهی.
شروع کردیم تفکر نقاد رو شناختن. بعدش هم اشاراتی به عینیتگرایی داشتیم و نهایتاً آشنایی با لیبرالیسم رو از قسمت قبل شروع کردیم. من تلاشم این بود که ابعاد اقتصادی رو تا جایی که میتونم توی جلسۀ قبلی نیارم و بیشتر به مبانی فلسفی و اجتماعی لیبرالیسم بپردازم. اما ما زیستمون اونقدرها جزیرهای نیست و زندگی رو بهشکل یه داستان تجربه میکنیم که سیاست، خانواده، رفاقت و اقتصادمون در هم تنیدهس. همونطور که جلسۀ قبل به ابعاد اقتصادی داستان اشاراتی داشتم، این قسمت هم ممکنه کلی به ابعاد سیاسی و اجتماعی بپردازم؛ اما هدفم اینه که اقتصاد لیبرال رو بفهمیم. اگه قسمت قبلی رو ندیدی، پیشنهادم اینه که اول اونو ببینی و بعد بیای اینجا.
پس برو بریم.
_
لیبرالیسم وقتی در ساحت اقتصادی جلوه میکنه، میشه اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد. یعنی آزادی رو برای همۀ فعالین اقتصادی میخواد. و ما از قسمت قبل میدونیم که اینطوریه. اینجا میخواییم ببینیم چرا این سیستم خلق ثروت میکنه و چرا به بهترین شکل ممکن خلق ثروت میکنه. به من گفتن خیلی علمی حرف نزن، حوصلهسربر میشی. داستان از این قراره...
300 سال قبل با 1000 سال قبل خیلی فرقی نمیکرد. تا همین 200 سال پیش تقریباً تمام دنیا به یک اندازه فقیر بود. و اگر تفاوتی وجود داشت در امکانات طبیعیِ خدادادی یا قدرت نظامیای که به تجاورز و تصاحب سایر اموال ختم میشد نفهته بود. کمکم اتفاقاتی توی بعضی جوامع افتاد که ثروتشون افزایش داد. یعنی اونا رو از دایرۀ بازی با جمع تقریباً صفر رها کرد. اما این تحول عجیب و غریبی که حالا در اروپا شروع شد و کمکم بیشتر دنیا باهاش همراه شدن، خیلی آنی نبوده. یعنی تحولات اینطوری نبوده که امشب معدنی، چاه نفتی، یا تکنولوژی ماشین بخاری پیدا شه و از صبح اروپا غرق در رفاه باشه! این توسعهای که منجر به رفاه بیشتر شد ریشه در تحولات فکریای داره که طی هزار سال قبلش پویا بود.
داستان از اونجایی شروع شد که نگاهها به ثروت تغییر کرد. یعنی جامعه غربی متوجه شد ثروت فقط اونی نیست که توی طبیعته؛ بلکه به قول آنتوان دو مونکرتین انسان خالق ثروته و تولید و اندوختن ثروت نشانۀ رستگاریه. البته این ایدهها غالباً در جنبشهای پروتستانیسم اروپا ریشه دارن. خب همین یه نکته نشون میده که چرا جامعۀ ما که دینمون مدام به آخرت تکیه میکنه و دنیا رو قُربانی آخرت میکنه، نتیجهای جز این وضعی که الان داریم نداره. دربارۀ ایدههای اسلامِ خودمون جلوتر صحبت میکنیم. اما فعلاً به این توجه کنیم که تحول فکر و اندیشه است که به تغییر جهان منجر میشه. اصن شأن نزول این اپیزود هم همینه. چطور نظامی از اندیشه و باور به توسعه و رفاه اقتصادی منتج میشه؟ همچنین باور و اندیشههایی وقتی به عمل بدل میشن نتایج فاجعهباری دارن؟ فقط آگاه بودن و دونستن اینا ما رو برای جامعه مفید میکنه. همین که بدونیم فلان ایده نتیجهش مرگ هزاران آدم بیگناهه، مانع از این میشه که پشت سرش الله اکبر بگیم (، البته اگر منافع شخصیمون ایجاب نکنه!)
در سال ۱۸۲۰، ۹۰درصد جمعیت دنیا در فقر مطلق زندگی میکردن؛ امروزه این عدد کمتر از ۱۰ درصده. به زبان دیگه، در سال ۱۸۲۰، ۱۰ درصد جمعیت جهان گرسنگی نمیکشید اما امروزه تنها ۱۰ درصد گرسنگی میکشه و این عدد هر روز کمتر میشه.
همین بس که رشد 11 درصدی در هر صده رو بسیاری از کشورها در یک سال تجربه کردن. خیلی از اقتصاددانها و فلاسفه سعی کردن به این سوال جواب بدن و خیلی اوقات هم حرفهای تأملبرانگیزی ارائه کردن. داستانش رو مرور کنیم.
قبل از هزارۀ دوم، یعنی حدود سالهای 1000 تا 1100 میلادی، اساساً پولدار بودن و خلق ثروت کاری مزبون و ناپسند بود. بعد از اینکه هزار سال میگذره و مسیح ظهور نمیکنه، چون در آموزۀ مسیحی اومده بود که مسیح میاد و همهچی گل و بلبل میشه، کلیسا نگاهش رو عوض میکنه. میگه دلیل اینکه مسیح نیومده اینه که جامعه در فقر و بیماری و تباهی داره سر میکنه و ما باید با خلق ثروت و تجارت و اینا جامعه رو آمادۀ پذیرش مسیح کنیم.
خلاصه، همین بازتعریف ارزش ثروت باعث شد که یه چند تا سوال مطرح شه: چطوری ثروت بیشتری خلق کنیم؟ و چطوری صلح و امنیت رو برقرار کنیم که آدمها به خلق ثروت ترغیب شن؟
برای خلق ثروت نیاز به شناخت طبیعت داریم و اینجاست که کمکم حوزههای علمیه تبدیل میشن به دانشگاههای امروزی؛ مثل دانشگاه آکسفورد و پاریس. (حالا این اتفاقات اوایل هزارۀ دوم اروپا رو مقایسه کنید با ایران قرن بیستویکم که میخواد علوم انسانی رو از دانشگاهها حذف کنه و علوم اسلامی و علم حوزۀ علمیه رو جایگزین کنه!) و همچنین با علم حقوق تلاش میکنن تا امنیت رو تضمین کنن. یعنی دیگه نظر شخص و قدرت فئودالی و پادشاه و اینا میره کنار و براساس حقوق باید حکومت کرد. دیگه کمکم حکومت قانون اونجاست که تُخمش کاشته میشه.
توجه کنید که انقلاب صنعتی مال دویست سال پیشه و حاصل پیشرفتهای علمیه. این علم تجربی از دانشگاهها و در دل یک نظام حقوقی و اخلاقی که خودش دویست سال قبلش، 1600 میلادی، ایجاد شده بود، بوجود میاد؛ جایی که تولید ثروت ارزش شده.
پس برای تولید ثروت هم باید علم داشت و هم اعتماد، بنیادیترین نهاد زندگی اجتماعی، بر جامعه حاکم شده باشه. نهایتاً برای اینکه علم رفاه رو افزایش بده و خلق ثروت رو ممکن کنه، باید به تکنولوژی تبدیل شه و برای این نیاز به ساز و کار بازار داریم. بازار جاییه که کارآفرینها میان و پیشرفت علمی رو به پیشرفت تکنولوژی تبدیل میکنن و توأمان که رفاه رو افزایش میدن، توزیعش میکنن.
یه تعبیر دیگه از این ساز و کار بازار اینه که اقتصاد بازار عملاً کارش اینه که کالای لوکس رو به کالای انبوه تبدیل کنه. اینایی که در نقد سرمایهداری حرف میزنن به این نکته توجه نمیکنن که یه زمانی خودرو، عمل جراحی، قاشق و چنگال و حتی حموم توی خونه کالای لوکس بودن. این رفاهی که زندگی امروز طبقۀ کارگر رو به شاهان 200 سال پیش بدل کرده، نتیجۀ نوآوری لیبرالیسم و نظم سرمایهداری بوده.
تا زمانی که همین مفهوم رفاه وجود نداشت که اولین بار آنتوان دو مونکِرِتیَن (1615م) معرفیش میکنه، تلاش آنچنانی هم برای تولید ثروت نبود. همین تحول در تفکره که نمودِ عملیِ اونچنانی ایجاد میکنه. به جایی میرسه که پولدارهای غربی عملاً علم و دانش رو کلاس میدونستن. هر کی چهار قرون پول جمع میکرد، یه آزمایشگاهی توی زیرزمین خونهش میزد. یا هر کی که ثروتی بهدست میآورد، بهجای اندوختن راکد، سرمایۀ کاری میکرد و کارخونهای میزد. این پیشرفت دویست سال اخیر ممکن نبود تا زمانی که آحاد اروپا به این باور نرسیدن که ثروت خوبه، تولید ثروت خوبه و بهزیستیمون دست خودمونه (این همون نگاه عینی به جهانه.) و به این جمعبندی رسیدن که برای عملی کردن این ایدهها به زیرساختهای نهادی احتیاج داریم.
قبل از آدام اسمیت همه فکر میکردند که با غارت میشه به ثروت رسید. برای رد این تئوری مرور حملۀ اسکندر به ایران جالبه. میگن چیزی حدود 60 میلیارد دلار غنیمت جنگی بدست آورد. یعنی بزرگترین حکومت جهان اون زمان به پول امروز 60 میلیارد دلار ثروت اندوخته داشته. تقریباً معادل چیزیه که ایران توی یکیدو سال تحریمی نفت میفروشه!
برای اولین بار آدام اسمیت، توی قرن 18، حاکمیت قانون و آزادی رو بستر بازی بُردبُرد خلق ثروت شناسایی میکنه و توی کتاب ثروت ملل از دست پنهان بازار حرف میزنه. سه روش برای کسب ثروت وجود داره: غارت (پایدار نیست)، گدایی از دیگران و مبادلۀ آزاد. انسان خردمند، یا هوموسیپینس، 50 هزار سال عمر داره. فقط 300 ساله که پیشرفت با این سرعت براش ممکن شده. این پدیده حاصل تحولات نهادیای بوده که صورت گرفته. (هی میگم نهاد، نهاد؛ توی پرانتز بگم نهاد چیه. نهادها، به تعبیر داگلاس نورث، برندۀ نوبل اقتصاد، قواعد بازیان. نهادها دربرگیرندۀ قوانین، هنجارها و مقررات رفتاریان.)
چیزی که لیبرالیسم بهش باور داره، اینه که نهادها از پیش دادهشده نیستن. حاصل تفکر انسانها و جوامعاند. البته که اندیشهها، انتزاعات و نهادها با هم کلی بدهبستون دارن؛ اما در تحلیل نهایی، final analysis، باید اول به اندیشه پرداخت.
مککلاسکی میگه اونجایی که آزادی محافظت میشه ابتکار و خلاقیت شکوفا میشه. اون توی کتاب "چرا لیبرالیسم جواب میده؟" استدلال میکنه که پیششرط لازم برای رشد در جهان مدرن نهادهای چکشکاریشدهاس: حاکمیت قانون، پاسخگویی حاکم و اینا؛ اما شرط کافی نیست. باور به این نهادهای چکشکاری شدهاس که میتونه به توسعه و مدرنیته برسه. نمونۀ بارزش هم کشور دوست و همسایه افغانستان. آمریکا توی دهۀ 2000، بعد از اون نظامیگریش توی افغانستان، با مهندسی نظام سیاسی اومد یه دولت با قیود آمریکایی آورد سر کار. بعد از 20 سال میبینیم که دوباره طالبان اومد. درسی که به همهمون میده اینه که جلوتر از تکنولوژی، نهادها و قانونها و بقیۀ جنبههای مادی، بایستی فکر و اندیشۀ من و تو تغییر کنه.
پدر نگران آیندۀ دخترش در ایرانه. مادر نمیدونه فرزند نابغهش توی ایران سر از کجا در میاره. جوون میخواد آیندۀ خودش رو توی ایران بسازه. اینها میتونه از ساختارها و نهادهای حاکمیت طلب شه و باید هم بشه؛ اما قبلش باید اندیشهای پذیرای اون پرورش بدیم. (این پیام شأن النزول این اپیزوده!؛پرانتز رو توی تدوین زیرنویس میکنم.)
توی اپیزود روانشناسی پول دربارۀ پیشنویسهای پولی صحبت کردیم. (اگه اون اپیزود رو ندیدی، حتماً بهت توصیه میکنم. اپیزود دوم رازوَرزیه.) یه چیزی که میشه بهنوعی فرهنگی و نهادی دونست اینه که پیشنویس جامعۀ رمانتیکمآب و عرفانزدۀ ایرانی بیشتر به "اجتناب از پول" عه.
وقتی ما نتونیم خلق ثروت رو توضیح بدیم، ثروتمند رو دزد میدونیم و تلاش برای نهادسازی برای افزایش ثروت رو غیراخلاقی میدونیم. این چیزیه که توی فرهنگ سنتیروستایی ما وجود داره و چیزیه که تا پیش از تحولات فکری قرون وسطی در اروپا هم رایج بود. اصن دلیلی که مسیحیها با یهودیها بد بودن، این بود که یهودیها در تجارت جِدّ و جهد میورزیدن. و چون جامعۀ اون زمان سود یکی رو نتیجۀ ضرر دیگری میدونست، خب اینطور تلقی میکرد که اینا کثیف و نجسان. همچین نگاهی، برای ما ناآشنا نیست و نتیجهش اینه که دنیا رو مدام به آخرت فروختیم و میفروشیم.
کشف آدام اسمیت عملاً شرح این علامت سوال بود. میگفت که آدمی برای رفع نیازهای خودش دنبال ثروت میره؛ اما برای این کار بایستی که به نیازهای دیگران پاسخ بده. در واقع، ثروت پاسخگوی نیاز مادی آدمه و مبادلۀ آزاد منشأ خلق ثروته. این قضیۀ بدگمانی به ثروتمند حل نشد تا اقتصاددانها توضیح دادن که میشه ثروت رو برای همه زیاد کرد.
(یه گریز کوچولو به سعدی بزنیم. سعدیِ ما، 800 سال پیش، گلستان رو نوشته. باب هفتم کتاب، در تأثیر تربیت، یه حکایتی داره به نام "جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی". الله اکبر به این قلم. اصن قند و عسله. گلستان رو صد بار هم بخونی خسته نمیشی!
داستان از اینجا شروع میشه که یه بابایی نشسته بوده داشته از خوی پلید ثروتمندها حرف میزده:
کریمان را، به دست اندر، دِرَم نیست / خداوندانِ نعمت را کَرَم نیست
سعدی اونجا خودش رو پروردۀ نعمت بزرگان میدونه و وکیل مدافع ثروتمندان واقع میشه:
توانگرانْ دخلِ مسکیناناند و محتملِ بارِ گران، بهرِ راحتِ دگران.
داستان ادامه داره و با طنزی با طرف دعواش دست به یقه میشه و میرن پیش قاضی. آخر قاضی میگه آدم خوب و بد همهجا هست: گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به هماند.
خیلی داستان بامزهایه و در ساحت مردمشناسی که اصن شاهکاره. مشکل اینه که اون موقع نمیتونسته توضیح بده که ثروت جامعه بازی جمع صفر نیست و میتونه زیاد بشه. در واقع سرمایهدار، هر چقدر هم که طماع باشه، برای پیگیری طمعش باید به جامعه سرویس بهتر بده و نهایتاً همه از این منتفع میشن. خلاصه سعدی اون موقع متوجه خیر توانگرها برای جامعه بوده: دَخل مسکینان و مُتحمّل بارهای گران.)
به بحث نهادمون برگردیم. هایِک، یکی از بزرگان اقتصاد مکتب اتریش، استدلال میکرد که نهاد محصول کنش انسانهاست و کسی اونها رو طراحی نکرده؛ زبان یک نهاده. پول یک نهاده. اصن مهم نیست چند بار دیگه تاریخ بشریت تکرار شه، انسان دوباره پول رو خلق میکنه. پول نهاد خودجوش و خودانگیختهایه که انسانها حتی قبل از دولتها اختراعش کردن. مفهوم نهادهای خودانگیختۀ هایک خیلی جالبه. مثلاً شما توی هر زندانی که برید نخ سیگار کارکرد پول داره؛ چیزی که ارزش بقیۀ چیزها رو با اون میسنجن. جالب نیست؟! یادمون بیاد که طبق نظریۀ قراردادها، دولت رو برای این میخواستیم که این نظم خالق ثروت رو دوام ببخشه. اگه بشینیم نهادهای خودجوشی که توسعۀ مدرن رو در پی داشتن بررسی کنیم، میبینیم که در جهت شکوفایی آزادی انسان عمل کردن. هایک میگه تمدن جدید روی همین آزادی بیان شده. پس اینم شد نگاه هایِک!
جامعهشناسها و بسیاری از نهادگراها، نقطۀ آغاز تحولات رو نهاد میدونن. گردنکلفتهایی مثل دارن عجماغلو، داگلاس نورث، محسن رنانی، محمد فاضلی و... . اگه بخوام صادق باشم، من نمیدونم که باید اول به کدوم پرداخت. هر دو طرف، ایدهها و استدلالهای جالب توجهی دارن. این دعوا رو به صاحبنظرها وا میذارم. اما علیالحساب این چیزیه که در توان ماست و این چیزیه که در دسترس ماست. اگه بپذیریم که نهاد و اندیشه برهمکنش دارن، که دارن، به هر حال برای تحول باید از یدونهشون شروع کرد. از اون جایی که مخاطب خودمونیم، من میگم اندیشهمون رو بررسی و بازنگری کنیم. اگه توی یه دنیای ایدئالی حاکم حرفهای ما رو میشنید، اول به تحول نهادی هم میپرداختیم. (و باز بر میگردم به شأن النزول این اپیزود، من و تو اگر اندیشهمون تغییر کنه، نهادهایی که تولید میکنیم تغییر میکنه و این اتفاق میتونه به تحولی ورای تصورمون ختم شه.)
دربارۀ نهادها نکتهای که باید حواسمون بهش باشه، اینه که نهادها فقط محدودیت نیستن، توانمندکننده هم هستن. خانواده یک نهاده؛ توأمان که محدودمون میکنه، بهمون معنا و هویت میده. قانون یک نهاده. آزادی هم یک نهاده. اصن همین. نکته اینه که نهادها تجلیگاه ارزشهای انسانیان. همین شاید این نشونه رو بهمون بده که بهجای اینکه نهادهایی که در غرب به آزادی ختم شدن رو وارد کنیم، کاری که پهلویها سعی در انجامش داشتن، ابتدای امر، اندیشه و باورهامون رو آزادیخواه کنیم.
تولید ثروت اگر چه در محدودۀ نهادها انجام میپذیره، تنها در صورتی ممکنه، که آزادی هدف نهایی باشه. اگه آزادی رو وسیله بدونیم، هر زمان به هر بهونهای سَردَمدار قدرت ممکنه که طمع کنه تا آزادی رو محدود کنه و چی دمِ دستتر از ناامنی داخلی و منطقهای. شورشی در داخل یا تنشی در خارج تمام اون بهونهای رو که حاکم نیاز داره تا آزادی جامعه رو به بند بکشه، فراهم میکنه. به قول هایِک، شأن انسان آزادیه. شاید بپرسید: چرا آزادی باید هدف غایی باشه؟ هایک جواب میده: چون اگه نباشه کلاً از بین میره. و اونجاست که آزادی و ثروت با هم از بین میره. پس همۀ نهادها برای این باید درست شن که از آزادی انسان حفاظت کنن؛ نه برای اینکه انسان رو به بهشت ببرن یا به رفاه مادی برسونن؛ اهدافی که ایدئولوژی اسلامی و مارکسیسم دنبال میکردن. نتیجهش هم جز فاجعۀ انسانی چیزی نبوده.
پس چی شد؟ هر نهادی مثل تموم نوآوریها، اول در ذهن افراد اتفاق میافته. نقطه آغازین هر نهاد ایده است. اونچه اهمیت داره «خشت اول» و بنیاد نهادهاست نه نهادهای رسمی که در اونها ایدهها بیان میشن. ما میتونیم یک پارلمان داشته باشیم اما بدون لیبرالیسم، پارلمان ما بیمعنیه. ما میتونیم یه باشگاه فوتبال داشته باشیم، اما بدون بازیکنهای باانگیزه و ماهر، صرفاً گروهی از افراد هستن که دنبال توپ فوتبال میافتن. افراد، نه نهادها، باعث شکوفایی و خلق ثروت میشن.
علاقه به بازتوزیع عامل این ثروتآفرینی نبوده. شاید گرفتن پول از یک طبقه و دادنش به طبقهای دیگه در کوتاهمدت اوضاعشون رو کمی بهتر کنه، اما هیچ شباهتی به رشد ۳۰۰۰ درصدی که لیبرالیسم سبب شد نداره. بازتوزیع بر اساس حسادته و حسد در مسیحیت، اسلام و یهودیت و هر آیینی که بر پایۀ عقل سلیم، گناهه. حسادت سیاست رو نابود میکنه. حسادت رو هیچوقت نمیشه ارضا کرد. همیشه فرد ثروتمندتری وجود داره. همانطور که فرد باهوشتری وجود داره. سیاست معقول اینه که بذاریم افراد با تواناییهای مختلف با هم آزادانه معامله کنن تا به تمامی جامعه سود برسونن.
دیدهٔ اهلِ طمع به نعمتِ دنیا / پُر نشود همچنان که چاه به شبنم
بیایید یکم بیشتر راجع به ایدهها و باورهای رایجی صحبت کنیم که بهنظرم میشه نوعی سنت اقتصادی یا باورهای اقتصادی سنتی بهشون نسبت داد. یادمون نره که راجع حاکم حرف نمیزنیم و مخاطبمون خودمونیم. این ایدههایی که میخواییم دربارهشون صحبت کنیم، باورهای ما مردم عامهان که، بهنوعی، کُنش اجتماعی ما و مطالبۀ ما از حکومت رو شکل میدن و بهنظرم دونستنشون خیلی مهمه. چون اگر ندونیم چی رو مطالبه میکنیم، در بزنگاه تاریخی بین خمینی و بختیار، خمینی رو انتخاب میکنیم. اما اگه بدونیم چی میخواییم، آگاه باشیم به بنیانها و نتایج خواستهمون، اونقدرها خودمون رو به دست سرنوشت از پیشنوشتهمون نمیسپاریم. فعالانه انتخاب میکنیم و احتمالاً نتیجهای جز اونچه تا الان گرفتیم، بگیریم. امیدوارم!
یکی از دامهایی که در کمینمون نشسته میلمون به بازتوزیع ثروته. صدجور مدل اقتصادی هم براش ارائه میدن که از غنی بگیریم بدیم به فقیر. اما این عملاً شدنی نیست. توی اپیزود روانشناسی پول بهش اشاره کردیم. کی میدونه که یک دلار برای هر کی چقدر میارزه؟ و کی صلاحیت تصمیمگیری برای من رو داره؟ بعد اگه دیگریای میتونه مطلوبیت من رو بسنجه، پس میتونه مسئولیت من رو هم به عهده بگیره و اون وقت من کیام؟ من کسیام که مسئولیتپذیر نیستم، معنایی ندارم و هویتی ندارم. اونوقته که دیگه اخلاقی هم رفتار نمیکنم. امروز میدونیم به نسبتی که شاخص آزادی اقتصادی کشورها بالاتره، فساد توشون کمتره؛ و برعکس. ایران به عنوان یکی از فاسدترین اقتصادهای جهان، رتبۀ آزادی اقتصادیش 169 عه!
اینو توی پرانتز بگم که هی میگن که اقتصاد ایران سرمایهداریه، سرمایهداریه؛ دروغه. سرمایهداری نظم سختافزاری نظم اقتصاد لیبرالیسمه. چی شد؟! سرمایهداری نظم سختافزاری اقتصاد لیبرالیسمه؛ جایی که سرمایهها به بهینهترین شکل ممکن تخصیص داده میشن. پس ایران یه اقتصاد رانتی عه، نه سرمایهداری. ثروتمند یا رانتیری که توی ایران پولداره و داره پول درمیاره، اصن موافق آزادی نیست. با زد و بند سیاسیه که امنیتش، حقوق مالکیتش و انحصار اقتصادیش رو حفظ میکنه. اصن ثروتمند ایرانی دوست نداره اقتصاد آزاد باشه. اتفاقاً آزادی اقتصادی اولین کسی رو که تهدید میکنه سرمایهداره.
ظاهراً این واقعیت که "آزادی نتایج و سرریزهای بسیار مفیدی داره" خیلی بدیهی نیست؛ سهل ممتنع است. یعنی جامعۀ ما عمیقاً باور نداره که آزادی در همهچیز و با حفظ حقوق انسانی، میتونه جامعه رو به شکوفایی برسونه. بذار الان توضیح میدم:
تمام نظام اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد بر جنگ رقابتی سواره. لیبرالیسم میخواد خلق ثروت رو حداکثر کنه و رقابت آزاد رو راهِ این مقصد میدونه. برای خلق ثروتی آنچنانی که غرب توی صدههای اخیر شاهدش بوده، تکتک کارگرها تلاش خودشون رو کردن که بهترین کاری که بلدن رو ارائه بدن تا بتونن حقوق بیشتری بگیرن، تکتک کسبوکارها تلاششون رو کردن که بهترین محصول رو با بهترین قیمت ارائه بدن و روی مزیت رقابتیشون مانور دادن. این رقابت حداکثری شاید اسمش جنگ رقابتی باشه؛ اما عملاً سازندگی رو حداکثر میکنه. با سوار شدن روی مزیت رقابتی، تقسیم کار شکل میگیره و بهترین موتوری که توی ژاپن تولید میشه، با گیربکسی که کره میزنه، تا پیچی که توی ویتنام میسازن، توی آلمان سرِ هم میشه و کارگری که داره پیچ رو تولید میکنه میتونه ماشینی رو سوار شه که پادشاه انگلستان توی 1900 نمیتونست. این نکته رو هم در نظر بگیریم که این وابستگی متقابل اقتصادی چه صلحی برقرار میکنه. چون اگه جنگی شکل بگیره یه طرف گندم نداره بخوره، اون طرف داس نداره درو کنه. اینو صلحِ حاصل از وابستگی متقابل رو بذاریم دربرابر ایدۀ خودکفاییای که ایدئولوژی جمهوری اسلامی هی داره به خوردمون میده!
ایدۀ بازتوزیع ثروتی که لیبرالیسم خلق کرده خیلی وسوسهبرانگیزه؛ ولی انگار یادمون میره که سطح از تولید و رفاهِ همهگیر نتیجۀ نظم اقتصادی لیبرالیسم یا همون سرمایهداریه. سرمایهداری با افزایش رفاه همگانی، بیشترین خدمت رو به طبقۀ کارگر کرده و کارگری که از واژۀ سرمایهداری میترسه، متوجه داستان نشده اصن. کسی که الان سرمایهای نداره، از چیه نظام لیبرالیسم میترسه. سرمایهداره که باید از آزادی بازارها بترسه و اتفاقاً میترسه. نمودش هم فروختن ایدۀ سوسیالیسمه و تبلیغ کردن روی اینکه من آزادیت رو میگیرم و بهت رفاه میدم. نکتۀ این قصههایی که تعریف کردم یه چیزه: "اون موقعی که آزادی گرفته میشه، رفاهی نمیمونه که بخواد تقسیم شه."
پس ایدهای از بین بردن آزادی، رقابت و نظم سرمایهداری از طریق بازتویع ثروت به ضرر همهست.
یه باوری هم رایجه که "دولت باید حمایت کنه". بیشتر این جمله رو از کشاورزها، هنرمندها و عجیبتر از همه دانشگاهیها شنیدم! همین یه باور رو نقد کنیم بهنظرم خیلی چیزها در رویکردمون به حل مسائل و البته مطالباتمون از حاکمیت تغییر میکنه.
اپیزود قبلی گفتیم که هر چقدر دولت بزرگتر، بخش خصوصی و مردم کوچیکتر. باید توجه کنیم که وقتی میگیم دولت بیاد از مثلاً کود حمایت کنه، باید از یکی دیگه بگیره تا از اون یکی حمایت کنه. یه مثال میزنم که حسابی داستان جا بیافته:
میگیم دولت باید از بخش کشاورزی حمایت کنه. یعنی آب، برق، کود و نهادههای مُفت بده. خُب دولت که خلق اقتصادی نداره. توی زنجیرۀ تأمین یه قدم میره عقب به تولیدکنندۀ کود و برق میگه با این قیمتی که من میگم به کشاورز کالات رو بفروش. برای نهادۀ کودی، مثلاً اوره رو میاد یکچهارم قیمت جهانی یا نصف بهای تمامشده از تولیدکننده میخره و میده به کشاورز. حالا کشاورزی که کود و آبش رو داره مفت از دولت میگیره چرا باید این نهاده رو بهینه مصرف کنه؟ در صورتی که اگر مثلاً بذر رو خودش بخره، عمراً اصراف نمیکنه. تولیدکنندهای که ماالتفاوت بهایتمامشده فروش و قیمتی که باید به کشاورز بده رو از دولت میگیره دیگه انگیزهای برای تولید کالا با کیفیت نداره. و کیفیت تولیدش رفتهرفته اونقدر بد میشه که دیگه با رقبای جهانی نمیتونه رقابت کنه. مثل یه زالو میچسبه به دولت و برای آخرین قطرات بودجه شمشیرکشی میکنه. به این داستان دو تا مسئلۀ دیگه رو هم اضافه کنیم: اول، فسادی عه که بین مأمور دولتی و کشاورز اتفاق میافته تا جواز چاه بیشتر، کود یارانهای بیشتر و هر چیز مفت دیگهای رو بیشتر بگیره و توی بازار آزاد یا حتی بازار جهانی قاچاقش کنه. اصن اینجاست که قاچاق معنی پیدا میکنه. اگه اقتصاد آزاد باشه قاچاق بیمعنیه. ببین چطور سیستم نظارتیای میخواد که بتونه با این فساد مقابله کنه با این فرض که خودش فاسد نشه. دوم، مُعضل منابع مشترکه. حالا که آب مفت میدن و من و همسایه داریم از یه جا آب میکشیم؛ چرا من نباید کل کویر، شورهزار و سنگلاخ رو بذر بکارم تا منفعتم از منابع آبی مشترک مفت بیشتر نشه؟
این بحث صد تا ریزهکاری داره؛ اما حدس میزنم مطلب منتقل شد. همین رو برای بودجههای دولتی آموزش، حمایت از صنعت خودروسازی و سیستم سلامت و بازنشستگی دولتی هم در نظر بگیرید. دولت اگر خدمتی میده یا قبلاً پات حساب کرده و یا بعداً دوبلهسوبله برات حساب میکنه. توی همۀ این سیستمها هم "دولت وانمود میکنه که حقوق میده، کارمند هم وانمود میکنه که دارن کار میکنه."
پس این باور هم که دولت باید حمایت کنه و زئوس باشه و اینا، یکی از مهمترین موانع آزادیه و سرریزهای آزادی رو از بین میبره.
یه مغلطهای هم که اسلامگراهای افراطی توی ایران دیدم اینه: میگن که دموکراسی یعنی هرج و مرج. و این تا حدی درسته. یادمون نره که آزادی هدفه و دموکراسی وسیلۀ رسیدن به اونه. دموکراسی وسیلۀ حل اختلافه. دموکراسی در جامعه و فرهنگ آزاد باید عملی بشه. و الّا که هیتلر و خمینی هم روز اول رای مردم رو داشتن که. ماهیت زندگی انسان امروز آزادیه. انسانی که پوشش و فرهنگ و دستمزد و همهچیش رو دولت تعیین میکنه که دیگه آزاد نیست! بعد از این آزادیه که دموکراسی میاد تا راهحلهای مختلف رو برای رسیدن به این هدف به رای اکثریت بذاره. چون طی سالهای اخیر دموکراسی با مدرنیته همراه بود، ممکنه فکر کنیم این باعث اونه. اکثریت نباید بتونه حقوق اقلیت رو زیر پا بذاره.
برای اینه که فقط یکی از پایههای مدرنیته آزادیه. دیگری تفکر انتقادیه. تفکر انتقادی بایستی در ما نهادینه شه. باید این نوع از تفکر رو یاد بگیریم، تمرین کنیم و به نسل بعدیمون انتقال بدیم. شاید میراث تفکر انتقادی، خیلی ارزندهتر از ثروت مادیای باشه که برای فرزندمون بهجا میذاریم.
هیچ تضمینی وجود نداره که جامعۀ دموکراتیک خودش با دستهای خودش راه بردگی رو طی نکنه. بهجای جامعۀ دموکراسی، چیزی که الان ما هم کاریکاتوری ازش رو توی ایران داریم، باید دنبال جامعۀ آزاد باشیم. جایی که حقوق اقلیت رعایت شه. مردم عادی نمیتونن توی حوزههای تخصصی رای بدن. مفهوم دموکراسیای که در غرب وجود، دموکراسی در بستر آزادی رو مشروع میدونه. ما اومدیم دموکراسی به مردمسالاری ترجمه کردیم و دچار سوتفاهم شدیم. و اون بخش نگاه عینی و علمی مدرنیته، پایۀ سوم مدرنیته برای همینه که علم رو به رای نمیشه گذاشت.
سوال پیش میاد که عدالت چیه؟ عدالت مفهومی سلبیه؛ یعنی ظلم نباشه، حقی پایمال نشه. عدالت برابری نیست؛ بلکه همخوانی آزادی با مسئولیته. نابرابری در جامعۀ آزاد مشروعیت داره. در غیر این صورت نهادهایی که پایهگذاری شده آدمهای مختلفی توی سیستم بالا میرن: توی ایران رانتخوارها میرن بالا؛ آدمهای آنتیسوشال و تباه. برابری فقط در حقوق انسانی محلی از اعراب داره: که میشه برابری در برابر قانون، شأن و کرامت انسانی و برابری در permission و جواز. مککلاسکی اینو حسابی توضیح داده که آزادی نه در درآمد، نه در ثروت و نه حتی در فرصته؛ بلکه در اجازۀ شروع بازیه. و این مفهوم در دلش احترامی به قوانین بازی داره. ما نمیخواییم به کسی که پزشکی نخونده فرصت بدیم که جراحیمون کنه. توی آمریکا برتری نژادی، این برابری در شأن رو زیر سوال میبُرد، در ایران و روسیه هم "حاکمیت اراذل اوباش" افراد رو در برابر قانون متفاوت در نظر میگیره.
یکی آیکیو بالایی داره و کلی پول میتونه در بیاره، یا دانش رو گسترش بده. یکی اصن تمایلی به پول نداره. یکی قدش کوتاهه. یکی توان بدنی بالایی داره. اینجا ظلمی صورت نگرفته. کسی که ریسکپذیر نیست، مسئولیتپذیر نیست، توقع پاداش هم نداره. بعید میدونم هیچکدوم از ما متوقع باشیم که ثروت ایلان ماسک رو به ما بدن. حداقل اون دستهای از ما که از خودمیانبینی دوسالگیمون گذر کردیم.
خب این بود از رازهای این دفعه. دوست دارم بیشتر ازت بشنوم. برام کامنت کن که نقدت به حرفهام چیه.
مرسی که همراه رازوَرزی بودی.
تا بعد.