ویرگول
ورودثبت نام
RazVarzi
RazVarzi
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

همینجوری-فانتزی!

خیال میکنم،

خوشحالم که خیال میکنم.

خوشحالم که میتوانم خیال کنم و از این تنهایی‌ای که ملول و خسته‌ام کرده دور شوم.

هربار که حالی خوش وجودم را میگیرد، لیلا از ذهنم گذر میکند و این کافی‌ است تا غمش از سر تا پایم را فرا بگیرد.


شب که میشه و میخوام برم توی رخت خواب، میبینمش که داره لباس خواب میپوشه.

صبح که بیدار میشم، میبینم خوابه. پیشونیشو میبوسم، ی پادکست رادیو دیو پلی میکنم و میام که صبحونه‌ای برای جفتمون آماده کنم.

صبحونه‌شو دوس داره توی تختش ببرم.

یکم شیر، با خامه و مربا و نون تست.

مربا خیلی دوس داره. مربای توت‌فرنگی رو خیلی بامزه و البته با شعف میخوره. هر بار که از بیرون میام براش مربای توت‌فرنگی خارجی میارم که میدونم دوس داره.

از خونه که میخوام برم بیرون، همیشه تا دم در باهام میاد. ی موقع‌هایی با هم میریم بیرون و اون روزا خیلی خوبه. چون توی پارکینگ، قبل و بعد از سوار شدن ماشین، هم رو میبوسیم.

ی موقع‌هایی توی پارکینگ هم رو بغل میکنیم. بهش میگم این کار رو نکنیم، چون من موقعی بغلت میکنم نمیتونم ازت جدا شم، یهو دیدی ربع ساعت همینجوری هم رو بغل کردیم.

هر موقع که کارواش میرم گل میخرم. میدونم که لیلا ماشین تمیز دوس داره. برای همین بهش ی گل میدم تا بعدش با هم بریم بیرون و دوری بزنیم.

لیلا بیرونِ خیلی بیرون رو دوس نداره. غالباً میریم دور پارک با ماشین میچرخیم و بعدش میریم ی رستوران یا کافه‌ی شیک و دنج. ی جایی که بتونه فضای خصوصی ما رو فراهم کنه.

آخرین بار رفتیم کافه «دوستت دارم» و جامون رو گرفته بودن. تازه کلی هم بوی سیگار میومد. احتمالا دیگه نریم. من که خوشم نیومد.

موقع‌هایی میگه خونه غذا درس کنیم، میگو با هم درست میکنیم. میگوهایی که من درست میکنم رو دوس داره. بعد موقعی داریم اشپزی میکنیم مدام قربون صدقه‌ی همدیگه میریم. من اینو خیلی دوس دارم. چون میتونم حسابی بغلش کنم و دورش بگردم. میتونم گردنش رو بو کنم.

از بو میخوام بگم.

بو خیلی عجیبه.

من آدم سمعی‌ای هستم. بو اما در نوع خودش من رو دگرگون میکنه. یادمه یبار عطری، که همیشه موقعی با لیلا ام میزنم، رو زده بودم و خیلی حال خوشی داشتم. متوجه شدم که ناخودآگاهم خودش رو با لیلا میبینه.

نخواستم بزنم توی ذوقش، چیزی نگفتم. گفتم حالا میخواد ی روز به یادش خوشحال باشه، گو باش. هر بار که خوشحال میشم، لیلا رو کنار خودم میبینم. غمش یادم می‌افته. و همه‌چی پاک میشه.

یبار توی حموم بودم، هوا و اب هر دوتا سرد بود. یهو آب گرم شد، حالم خوب شد، و لیلا رو دیدم. خیلی عجیب بود.

یبار هفته‌ی پیش رفتم دویدم، بعد از مدتها. مغزم دوپامین ترشح کرده بود. برگشتم خونه، و لیلا رو دیدم. یکم بغلم کرد.

یبار داشتم درس میخوندم. حالم خوب نبود. لیلا زنگ زد، بهش گفتم دوستت دارم، نشنید. بلندتر گفتم دوستت دارم، بازم نشنید. انگار هر چی بلندتر حرف میزدم کمتر میشنید. دیگه کلافه شده بودم، گفتم بذار ببینیم هم رو از نزدیک بهت میگم دوستت دارم. میگم همه کاری برای تو میکنم. میگم که شیفته‌ی تو ام. واقعیتم رو بهت میگم.

گرم صحبت کردن بودم، که متوجه صدای جیرینگ جیرینگ شدم. ی صدای عجیبی بود. سرما رو بیشتر حس میکردم. هوا سرد بود. من دیگه حرف نمیزدم، فقط گونه‌هام بود که داشتن میسوختن. اره؛ اشکم بود که سرازیر بود. چون چشمام دیده بود. همه‌ی اون حرفهایی که یخ زده بودن، افتاده بودن روی زمین و جیرینگی در حال شکستن بودن.

دیگه از اون به بعد لیلا لباس خواب نپوشید. لیلا صبحونه‌اش رو توی تخت نخورد.

لیلا منو تا دم در بدرقه نکرد.

سوار ماشین من نشد.

شایدم شد!

نمیدونم.

من دیگه خوشحال نشدم که لیلا رو ببینم.

آرزو میکنم که اونقدر خوشحال شم که همیشه لیلا رو ببینم.

میدونی؛ دیگه نمیدونم وقتی لیلا رو میبینم خوشحالم، یا وقتی خوشحالم لیلا رو میبینم!


خیال میکنم.

خوشحالم که میتوانم خیال کنم تا از این درد مفرط ملول و تنهایی دور شوم.

فروردین ۱۴۰۰

داستان کوتاهداستانخیالپردازیفانتزیدلتنگی
دانش‌آموختهٔ مدیریتم. از تجربه‌ها، اندیشه‌ها و دغدغه‌هایم خواهم نوشت. ✍️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید