ویرگول
ورودثبت نام
PArSA
PArSA
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

روزی دگر.!!

روزی دگر.!!

سخن را با نام خالق یکتا آغاز می نمایم . به نام خدای یکتا "بسم الله"

طبق روال همیشه از شما تقاضا مندم این مطلب را با موزیکی که به آن علاقه دارید گوش کنید یا اگر چیزی مدنظر ندارید به این موزیک گوش فرا دهید

----______-----------____________---------------------_______________---____________-----_____________----------

https://uupload.ir/view/1_(38)_n7wn.mp3/

_____-------------_____-----------------_________________------------------______________----------------_________------

انسان موجوی بس ناجوانمردانه عجیب است . هرچه در خلقت آن بیشتر پیش بروی ، بیشتر خواهی فهمید که هیچ نفهمیده ای !!!

شاید در نگاه اول سخنی بی معنا و مفهوم به نظر آید اما لطفا پس از خواندن متن ذیل دوباره بازگردید و آن را بخوانید .

زمانی خداوند متعال اراده کرد و انسان را از تکه ای گل لجنزار آفرید و آن را بزرگ ترین مخلوق خود اعلام نمود . در این بین فرشته ای میان فرشتگان وجود داشت ( در واقع فرشته ای از جنس آتش جنیان) که در تمام عالم هستی بیشترین خدمت را یا بهتر بگویم بندگی را به خدای نمود . آن فرشته که تا آن زمان نوع خود را بالاترین و والاترین نوع موجود در تاریخ و جهان می پنداشت بسیار سردرگم شد . اما زمانی این سردرگمی تبدیل به نفرت شد که خداوند متعال دستور داد تا بر آن مجسمه گلی سجده آورند و این نقطه شروع داستان کینه بین این دو بود .

زمانی که با وسوسه های خود ، انسان را ترغیب کرد از آن میوه بهشتی بخورد ، انتظار می داشت خداوند پس از این اتفاق انسان را نابود کرده و دوباره خود او و جنسیتش را والای خلایق کند . اما اینچنین نشد ، خداوند در های رحمت خود را از انسان دریغ نکرد و انسان که تا چندی پیش در حال سرپیچی از دستورات خدا بود به راه راست بازگشت ، این یعنی تغییری فاحش و آشکار .

با گذشت چندی ما این نکته را بیشتر متوجه شدیم که انسان موجودی قابل پیش بینی نیست . بگذارید به داستان پسران آن توبه کننده اشاره کنیم . دو برادر جدا نشدنی با نام های هابیل و قابیل ، پسران حضرت آدم را تشکیل می دادند،یکی از آنها دامدار و دیگری کشاورز بود .

هنگامی که آدم برای جانشینی خود هابیل را برگزید، برادر بزرگتر یعنی قابیل دست به اعتراض گشود . برای همین رقابتی میان آنان در گرفت . تصمیم بر این شد هرکس پیشکشی برای خداوند دانا و متعال آماده کند ، پیشکش هر آن که پذیرفته شد پیامبر می شود . قابیل که پیشه ور بود تکه گندم خشکیده ای پیشکش نمود و هابیل که دامدار بود ، بهترین دام خود را پیشکش نمود و مورد قبول واقع شد .

  • در همین حین قابیل هابیل را از این جهان به جهان آخرت فرستاد و اولین مرگ تاریخ شکل گرفت .

از این امثال بسیار بسیار در تاریخ بوده و هست و خواهد بود اما به این دلیل این داستان تکراری را برای شما نقل نمودم که بگویم انسان ها توان و اراده انتخاب دارند . چه به درست و چه غلط و هر کس با دیگری متفاوت است.

امروز حوالی ساعت ده صبح در مکانی از شهر در حال پیاده روی بودم که ناگه فردی از آشنایان نزدیک با من تماس گرفت و گفت در حال آمدن به پیش من است و صبر کنم تا با هم برویم ، من برای داشتن دید بهتر به بالای پل عابر پیاده ای مراجعت نمودم و در آنجا بر ستونی تکیه دادم . انسان ها می گذشتند و زمان سپری میشد و من در حال خود منتظر فرد مذکور بودم که ناگه با صدای نازکی از افکار خود بیرون آمدم .

دختری بود با تقریبا 17 سال سن . لباس دبیرستان به تن داشت و صورتی با مو های کوتاه داشت و چشمانی بزرگ و نگران ، مشخص بود از امتحان بازگشته ، از من پرسید :((خوب هستید؟؟))

  • پاسخ دادم :((بله سلامت باشید . امرتونو بفرمایید))
  • او با حالتی نگران و آشفته که از ظاهر امر نشان میداد برای من است هندزفری را از گوش خود برداشت و به من گفت :(( چیزی شده؟؟میتونید روی کمک من حساب کنید . هر اتفاقی هم که افتاده باشه هنوز دنیا ارزش زندگی کردن داره ))
  • ثانیه ای در شوک فرو رفتم . وقتی به خود آمدم و منظور دخترک را فهمیدم ناگه لبم به خنده گشوده شد . (نه قهقهه بلکهه لبخندی ملایم) .
  • به دختر پاسخ دادم :((شما نگران اینید که من خودمو از اینجا پرت کنم پایین؟؟نترسید منتظر کسی هستم . واقعا تعجب کردم همچین کسیو میبینم . لطفا به خودت افتخار کن ، روزمو ساختی))
  • دخترک با لحن مظلومی عذرخواهی کرد(رسم شهر ماست که حدالمقدور اگر اشتباهی از ما سر زد یا منظوری را اشتباه متوجه شدیم عذرخواهی کنیم اما در این مورد کمی بیش از حد پیش رفت ) و راه را به سمت مسیر مخالف من ادامه داد.

در همین حین برای ادامه مسیر به عابربانکی(ای تی ام ) مراجعه نموده تا مقداری پول نقد از دستگاه بردارم ، درویشی به نزدیکی من آمد و شروع به حرف های همیشگی کرد .

  • به او پاسخ دادم :((من حداکثر میتونم بیست هزار تومن بهتون هدیه بدم (نمی خواستم دیگران بفهمند او درویش است )))
  • او پاسخ داد ((پول مرغی به من بده ، این کم است ))
  • گفتم :((اگر این را نمی خواهید من میتوانم از خدمتتان مرخص شوم؟؟))
  • پاسخ داد :((پس همین را بده .))

دستگاه تراول به من داد و روزانه بیشتر از 200 هزار تومان نمیتوان از آن دریافت کرد ، گفتم :((دقیقه ای صبر کن تا در آن مغازه این پول را خرد کنم ، و زود برگردم))

  • پاسخ داد:(( خودم خورد می کنم باقی اش را به تو پس خواهم داد !!!))

پول را به او دادم و 20 هزار تومان به من بازگرداند . از او پرسیدم این که آن مبلغ نبود، شروع کرد به ننه من غریبم کردن ، می دانستم او نه تنها به این کار عادت دارد بلکه از ان لذت می برد ، چون بارها او را دیده بودم و چند سال است می خواهد به شهر خود بازگردد اما متاسفانه پول ندارد((این بجمله جنبه طنز داشت و منظور این بود که اگر پیاده می رفت تا کنون رسیده بود ))

پول را که به من برگرداند به مغازه رفتم و آن را خورد کردم ، وقتی بازگشتم او پشتش را به من کرد و با لفظ رکیکی از من خداحافظی کرد و پول را قبول ننمود.

منظور از این صحبت و مثال این بود ، کسی که آنقدر نیازمند باشد که می گوید چنین رفتاری از او بعید است .

من در یک روز هر دو وجه چهره انسان را رویت کردم و هنوز حتی ذره ای به شناخت انسان نزدیک نشده ام.

تا همین لحظه که این متن را برای شما می نویسم ، احساسی آرامش مانند در وجودم است که که فهمیدم انسان هایی بس کم هستند که هنوز واقعا به فکر دیگرانند . مهم نیست این افراد چه ظاهری داشته باشند ، مهم نیست کفش برند پوشیده اند یا صندل ، مهم این است که دنیا را به مکانی برای زندگی بدل می کنند . از شما ممنونم که وقتی را به این نوشته اختصاص دادید و لطفا دوباره جمله اول متن را با دقت بخوانید و ببینید چیزی در وجودتان تغییر نکرده است؟؟اگر پاسخ منفی است یعنی من در رساندن منظور ناتوان بودم. امیدوارم همواره در زندگی سیرت خود را حفظ کرده و زیباتر نماییم .

با ارادت فراوان دوسدار کوچک شما ، پارسا ساعت : 20:50

انسانذاتدرویش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید