نیمهشب است. تلاش میکنم بخوابم اما نمیشود که نمیشود! کیسه آبِ گرم را بغل کردهام و دمنوش آرامشبخشی از گلگاوزبان و سنبلالطیب را یک نفس سر کشیدهام. سعی میکنم به زندگی روزمرهام بازگردم با آنکه بعید میدانم به راحتی بتوانم این کار را انجام دهم.
تمرکز کافی برای کتاب خواندن، یادگیری زبان، پژوهش یا هر کار دیگری را ندارم اما باز هم خودم را با فیلم، کتاب و اخبار سرگرم میکنم. کارهای زیادی برای انجام دادن دارم اما توان انجامشان را نه!
صدای انفجار، بلندتر از همیشه است. به خودم میگویم بخواب! تمام میشود. چشمهایم را محکمتر روی هم گذاشتهام. بیهوش میشوم. فردا روز دیگری است.
آخرین روز ماه، مهلت پرداخت قسطهاست. بهخصوص آنها که ارتباطی با لندتکها دارد. قسطها را تا جایی که میشود با بدبختی پرداخت میکنم. اینترنت کفاف نمیدهد و هیچ کار مفیدی را نمیتوانم با آن انجام بدهم، با اینحال هنوز به دنبال آن هستم که اعتبار اجتماعیام را حفظ کنم. من هیچوقت مشتری بدحسابی نبودهام. همیشه بزرگترین ترس زندگیم این بوده که بدهکار از دنیا بروم.
صدای اذان صبح از مسجد محل بلند میشود. این صدا برایم دلگرمی است. نه برای اینکه صدای اذان است چون احساس میکنم در این شهر تنها نیستم. کتاب تازهای را در دست گرفتهام. خوابم نمیبرد. هوا گرمتر از همیشه است. تابستان؛ فصلی که هیچوقت دوستش نداشتهام از راه میرسد. آینده چه میشود؟ با این پرسش و همزمان با صدای پرندگانی که از طلوع آفتاب خوشحال هستند، میخوابم.
یک روز دیگر از راه رسیده است. تابستانی که دلم میخواهد زود تمام شود؛ زودتر از سه ماه گذشته که به چشم برهمزدنی گذشت. صدای اذان ظهر در خانه پیچیده است. جسمم کرخت و روحم مچاله شدهاست. توان بلند شدن ندارم. گوشی موبایل را بر میدارم و به سختی اخبار را چک میکنم. اینترنت باز نمیشود. خبر تازهای پیدا نمیکنم اما اعلانها پر از اخبار ضدونقیض هستند. روی هر اعلان که کلیک میکنم، صفحهای خالی باز میشود. آنتن ندارم و پیامهایی که به دیگران میدهم، به دستشان نمیرسد. بیحوصله چای دم میکنم و مینشینم پای کامپیوتر تا شاید بتوانم کار تازهای را از پیش ببرم. مغزم اخطار ۵۰۴ میدهد و گاهی اخطار ۴۰۴.
به جان کتابهای کتابخانهام میافتم. همه را در اتاق پهن میکنم. اتاق بوی کتاب گرفته است. کتابهای جدید پز تازگیشان را میدهند و کتابهای قدیمیتر، به قدمتشان مینازند. هر کتاب با هر موضوعی، یادآور یک روز خاص است. روزهایی معمولی که حالا یادآوریشان حس خاص بودن به آنها میدهد. شاید برای اینکه هنگام خرید کتابها، جنگزده نبودهام.
حالا که کتابها مرتب هستند، سعی میکنم خودم را به چالش بکشم. بیشتر بنویسم و فهرستی تهیه کنم از کارهایی که باید انجام میدادم و هر بار پشتگوش انداختهام. فهرستی از پژوهشهایی که دلم میخواست پیش ببرم اما انجامش ندادم و...
به دنبال گفتوگو با متخصصان هستم اما کسی جواب تماسهایم را میان قطعووصلی اینترنت و نداشتن آنتن نمیدهد. کارت خبرنگاریام در پست کُره بلوکه شده و باید داشتنش را فراموش کنم. برای من که سالها کارتهای رویدادها و کارتهای مرتبط با حوزه رسانه را داشتهام، این کارت اهمیت ویژهای داشت چون میتوانستم خودم را به خودم ثابت کنم. کاری که تمام عمر انجام میدهم و انگار قرار نیست هیچوقت این کار به پایان برسد. تصمیم میگیرم از کتابهایی که هر روز میخوانم، عکس بگیرم چون نمیدانم این جنگ تا چه زمانی ادامه مییابد. کتابی از ادبیات عرب را تمام میکنم و خودم را به جریان سیال زندگی و همراهی با خانواده میسپارم.
تمام شب نخوابیدهام. شب عجیبی بود. اینترنت، مثل چراغ گردسوز نیمسوز، کار کرد و توانستم اخبار را به زحمت ببینم و بخوانم. شهر پر از دود و صدای انفجار شده است. ترامپ از آتشبس گفته است ولی حملات شب گذشته از موضوع دیگری حکایت میکند. بعد از چند هفته، صورتم کرم ضدآفتاب و کمی رژلب به خودش میبیند. بیحوصله آرایش کمی کرده و لباس پوشیدهام تا رنگ تازهای به ناخنهای شکستهشدهام بدهم. مثل گلی در آستانهی پژمردگی که با کمی آب شادمان میشود، به خودم دلداری میدهم که این نیز بگذرد.
ظاهراً آتشبس اعلام شده است. همه از شروع قدرتمند و آغاز به کار پس از یک وقفه چند روزه میگویند. لحن آدمها تغییر کرده است و دیگر هیچکسی در این شهر، آن آدمِ سابق نیست. دلم گرفته است و نگران آیندهام زیرا این فقط آتشبس است نه صلح میان دو کشور.