شهریور امسال بالاخره تونستم به آرزویی که 1 سال با تمام وجودم بهش فکر میکردم و 3 سال تو فکرش بودم برسم. من یه خونه رهن کردم و مستقل شدم.
5 ماهه که انگار توی ابرها زندگی میکنم. من همیشه عمیقا باور داشتم که هیچی مهمتر از آرامش نیست ولی الان با تک تک سلولام دارم تجربه اش میکنم که هیچی تو این دنیا قابل مقایسه و معامله با آرامش نیست.
دیشب با مامانم صحبت میکردم و داشت در مورد چیزی حرف میزد که یه لحظه تصور کردم اگه هنوز خونه ی مامانم بودم چقدر عذاب میکشیدم از اون موضوع و هیچ کاری از دستم برنمیومد. ممکن بود ساعتها و روزها ناراحت باشم ازش ولی محکوم بودم به خجالت کشیدن و غصه خوردن که چرا نمیتونم برای خودم تصمیم بگیرم و غصه ی زندگی خودم رو بخورم نه یه نفر دیگه. اما الان فقط با شنیدن اون اتفاقات و تصمیمات پشت تلفن به علامت تاسف سرمو تکون دادم، گوش دادم و خداحافظی کردم. وقتی گوشی رو قطع کردم فقط در حد 3 ثانیه یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سر کارم. سراغ برنامه های روزم و کار خودم رو انجام دادم.
مقایسه کنید با سالها رنج و عذابی که باید به خاطر تصمیمات اشتباه یه نفر دیگه میدیدم و هیچ کاری از دستم برنمیومد و فکر میکردم که چقدر تنهام و چقدر خسته ام و چقدر ناامید بودم از زندگیم.
یادمه سال 95 بود که میرفتم پیش مشاور و وقتی صحبتامو شنید گفت فقط و فقط راه حل برای تو یه چیزه اونم مستقل شدن. و امروز متوجه میشم چقدرررر درست بود حرفاش و با اینکه 6 سال دیرتر اتفاق افتاد ولی دقیقا به وقتش اتفاق افتاد.
امشب داشتم سریال فرندز رو میدیدم که تو یه سکانسش جویی اینو میگه. برام جالب بود و اسکرین شات گرفتم گذاشتم اینجا. با تمام وجود حرفشو قبول دارم.