سلام ...اگر قرار بود این یه متن معمولی باشه ، اینطور مینوشتمش.
من یه دخترم با موهای مشکی ابریشمی که بلندیش تا کمرمه.من یه دخترم که صبحش رو با سلام به شاپرکای رنگارنگ شروع میکنه. روی تختش پر از عروسکه ، دنیاش با خرید و تیپ و رنگ و مدل موهاش و ناخناش کامل میشه.
اما حقیقت اینه .من هیچکدوم از اینایی که گفتم نبودم .
از زمانی که یادمه ناخن بلند دوست نداشتم اگرم یه وقتایی بلند میکردم از یه جایی به بعد بخاطر تایپ مقاله هام و ساز مورد علاقم کلا منتفی شد . من توی طلایی ترین تایم زندگیم درست زمانی که باید بچگی میکردم و غرق لاک ناخنم میبودم اونا رو از ته کوتاه میکردم. فقط گاهی اوقات در عوض کردن روحیه لاکم میتونست ایفای نقشی داشته باشه اما اینکه بخوام همه رنگشو داشته باشم و هر روز دنبال مدل و ریمو و ترمیم باشم... نه واقعا مرسی.
زمانی ام که توی مهد بودم و ازم رنگ دوستداشتنیم رو میپرسیدن هرکاری میکردم نمیتونستم خودمو متقاعد کنم که مثل همه باشم و بگم صورتی (ذاتا این رنگ رو دوست نداشتم .)
اکثر همبازیامم پسر بودن و این میشد که زمان بازی اگر میفتادم بجای گریه و زاری همیشه بلند میشدم و باخنده جمعش میکردم و این برای منی که اشکم دمه مشکم بود و یه زاینده رود باهاش پر میشد کار سختی بود راستیتش اینه که گریه ی یه دختر برای همبازیای پرشیطنتم تعریف نشده بود و از طرفی فکر میکردم با اشک ریختن جلوشون فقط خودمو تحقیر می کنم.
من واسه اینکه ادما رو درگیر نکنم تک تک زخمامو خودم بستم .وقتای گریه واسه اینکه کسی صدامو نشنوه بالشتو گاز گرفتم. سخت ترین شبای زندگیم رو تنهایی به صبح رسوندم.تلخ ترین دردای زندگیمو بدون گفتن به مامان و بابام پشت سر گذاشتم.
دنیای منو ، کتابام کامل میکنند.
کفشای پاشنه بلندم هیچوقت دم خونه ردیف نیستن بلکه یه کفش آهنین می پوشم که دنبال زندگی بُدُاَم و خلاصه هرچی که میخوامو ازش بگیرم.
بله من یه دخترم! رمان های عاشقانه دوست ندارم . فیلمای پرنسس و اون شاهزاده ی همواره سوار بر اسب که سر میرسه و باربی قصه رو از چنگال های تیز زندگی نجات میده هم دوست ندارم من حقیقت رو دوست دارم شایدم برای اینه که شدم پینوکیو. میدونید حقیقت چیه ؟اینکه وسط دردسر فقط بشینی و دست رو دست بزاری بلکه این شاهزاده ی دلبر قصه سربرسه اما هیچوقت روشنمون نکردن که اگر سر رسید و بدتر یه تیر زد وسط قلب شیشه ای مون چطوری زنده بمونیم و نمیریم؟ اگه این دل لامذهب شکست چطوری تیکه های شکسته اش رو از کوچه پس کوچه های نامردی پی بگیریم و بهم بچسبونیم؟
حتما که نباید با سنگ این شیشه رو شکست یه وقتایی با سکوتی ، رفتاری ، رفتنی ، حرفی ، اشکی میشکنه بالاخره، بعد هرچقدرم که با چسب بچسبونیش اثرش میمونه. اما خب تهش که چی باید بلند شد یا نه ؟ اصلا اینطوری که بهتره نور به دلتون میتابه و چروک های روحتون رو هم میبره فقط مراقب باشید که غبار نگیره دست مهربونی روش بکشین و یه وقتایی تمیزش کنین. اصلا بهش لبخند بزنین.
من یه دخترم. تو اوج با سر خوردم زمین اما بازم خم به ابرو نیاوردم و از صفر شروع کردم و محکم ساختم اینبار خیلی خیلی محکم .انقدر قوی شدم که هر اتفاقی رو جهان رقم بزنه بغل میگیرم.
شاید فرق اساسی که میگن اینه منِ پینوکیو با چند سال قبلم یه تفاوتایی داریم اینبار من دختر زمانم و فرزند حال . میدونم که هیچ ابری تا همیشه در مقابل مهتاب نمی ایسته و هیچ ماهی هم در حصار نمیمونه .
حالا دیگه انقدر کار می کنم و سرمو شلوغ کردم که از بزرگ ترین دغدغه ها و نگرانی های زندگیم شده مرگ بیمارانم که یهو چشم باز کنم و وسط احیای قلبی باشم که یهو گوشم پر بشه از بوق های ممتد دستگاه. حالا دیگه نگرانم که نکنه فردا برم و ببینم پیرزن مهربون تخت شماره ایکس دیگه نیست نگرانم که نکنه ناامید بشه و خودش رو تسلیم کنه.
من یه دخترم اما حالا دیگه خط فکریم مهمتر از خط چشممه .برام مهمه که ظهرا با ورقه های کتاب کافه ژبتو بُر بخورم و لبخند بزنم.لحظه های سکوتم پرهیاهو ترین دقایق زندگیم شدن مملو از چیزایی که دوست دارم موسیقی لایت ، صدای طبیعت و رها از هرچه هست و نیست...در بین خستگی هام.
بله ،من یه دخترم!
پینوشت : در آخر ممنون که بهم انگیزه ی نوشتن میدین.پذیرای هرگونه انتقاد و پیشنهاد شما هستم.حال دلتون خوش و دقایقتون دلخواه.