سلام و اما بعد ....
دیروز غروب جمعه خیلی دلم گرفته بود ، یکیش به خاطر دلتنگی برای مادرم و پدرم که شهرستان بودند یکیش هم به خاطر بدهی هام و تماس هایی که طلبکار ها دم به دم با من میگرفتند و پولشون رو میخواستند .
پاشدم رفتم حرم امام رضا یه کم گله گنم شاید حالم خوب شه .
همین که شروع کردم به حرف زدن با امام رضا یه دختر خانومی با یه قرآن به دستش اومد کنارم وایستاد و شروع کرد به نالیدن و بد و بیراه گفتن به امام رضا ، آخر سر هم قرآن رو محکم کوبید به زمین .
اونجا فهمیدم دردهای بزرگتر از درد منم هست
شاید من خیلی خودم رو باختم
باید دوباره جون بگیرم
ای کسی که شاید داری این متن رو میخونی
لطف کن برای اون خانوم و برای من دعا کن گره از مشکلاتمون باز بشه