پسری را میشناختم که هرچه را واقعا میخواست به دست میآورد. در دلم حسادت زیادی نسبت به او داشتم و دورادور دنبالش میکردم که چطور هر کاری انجام میدهد نتیجه بخش است.
دانشگاهی که دوست داشت قبول شد. سال سوم دانشگاه به سودای پیدا کردن کار ترک تحصیل کرد و داخل یه شرکت بسیار معتبر با گذراندن دوره کارآموزی انتخاب شد. بعد از چند سال هم گفت از کارمندی خسته شده و رفت کسب و کار خودش را دایر کرد.
توی دبیرستان هم همین طور بود، من خیلی زود این ویژگیاش را فهمیده بودم ولی شک دارم که خودش این توانایی جادویی را باور کرده باشد. من یادم هست که اصلا فوتبال نگاه نمیکرد و حتی قوانینش را هم نمیدانست. سال دوم دبیرستان که دوست صمیمیاش دروازهبان تیم کلاسیمان برای مسابقات دهه فجر بود برای اینکه کنارش باشد تصمیم گرفت فوتبال بازی کند و تبدیل شد به یکی از بهترین مدافعان آن دوره و برای مسابقات بین مدارس به عنوان مدافع تیم مدرسه انتخاب شد ولی اصلا برای این مسابقات شرکت نکرد.
یه شب خوابش را دیده بودم که جایزه مهمی گرفته و در سمیناری صحبت میکند. بهانه خوبی شد که تماس بگیرم و جویای احوالش شوم. قرار شد داخل شرکتش ببینمش جایی خلوت غرب تهران که مشرف به یک باغ توت بود. شک ندارم این هم حاصل قدرت جادوییاش است و روزی در ذهنش تصمیم گرفته که دفتری بگیرد رو به روی یک باغ توت و باز هم حسادتم تحریک شد.
اولی که دیدمش یادی از دبیرستان کردیم و کلی خاطره تازه شد و بعد از قدرت جادوییش پرسیدم که خندهای کرد و گفت: «شاید حق با تو باشه و این قدرتو داشته باشم ولی مطمئنم همین قدرتی که ازش حرف میزنی منو به این گرفتاری کشونده!».
پرسیدم گرفتاری چرا؟! دستی در مویش کرد و به صندلی تکیه داد و بالا را نگاه کرد که «من میتونستم فوتبالیست خوبی باشم! یا شاید اگه توی اون شرکت میموندم الان یه مدیر خیلی سرشناس بودم؛ تو اومدی بیشتر یادش افتادم راستش دوست داشتم خیلی از کارهارو نتونم انجام بدم!
من تونستم خیلی راحت وقتی با استادم بحثم شد تصمیم بگیرم و از دانشگاه بزنم بیرون! شاید اگر حداقل مدرکم رو میگرفتم خیلی از این بدبختیای بعدشو نمیکشیدم. یا الان که حساب میکنم فشاری که توی محیط شرکت باعث شد بزنم بیرون با این استرسی که الان تحمل میکنم قابل مقایسه نیست. من تونستم هرچی دل دمدمیم خواست رو انجام بدم.»
بهش گفتم: «پس نتونستن هم معجزهایه که من خبر نداشتم!»
«نه» کلمه جادویی است واقعا، مسیری که توی چشم اندازمون ترسیم کردهایم را خط کشی میکند. پیشنهادها، فرصتها، دلخواهها و شاید راحتطلبیهایی هست که مسیر زندگی ما را به بیراهه نه الزاما ولی اینسو و آنسو میکشد.