داشتم نوشته های دو ماه پیشمو نگاه می کردم، دیدم چه آدمی بودم!
کسی که کل روزشو برنامه ریزی میکرد، درمورد آیندش با خودش صحبت میکرد، نگران آیندش بود و تصمیم گیری سخت ترین بخش زندگیش بود.
دنبال بهترین تصمیم بود و دنبال یقین بود نمی تونست شک داشته باشه درمورد هدف و آیندش.
نوشته بودم : ""چقد حال میکنن اونایی که همینطوری میذارن زندگیشون بگذره تا ببینن چی میشه "".
و جالبه الان من همون آدمی شدم که اونجا نوشتم :)
و میدونی، آرامش تو همینه که بذاری بره مثل آهنگ (let it go ) :) نخوای همه چیو کنترل کنی.
و البته تا اونجایی که من میبینم اکثرا همه میخوان همه چیو کنترل کنن، همه چیو، حتی رفتار بقیه رو تغییر بدن، حتی اگر دستشویی رفتن بقیه رو میتونستن، کنترل میکردن و دقیقا همه چیو همونجوری که میخوان تغییر بدن.
یعنی حتی به خاطر همین شغل درست کردن!
فک می کنید کار اینفلوئنسرا چیه؟ البته به غیر از اون خز و خیلاشون:)
نمیدونم چرا بعضی اوقات نمیتونیم با همه چیز همونطور که هست کنار بیایم؟
180 درجه تغییر فقط دو ماه.
نه نگرانی درمورد آینده دارم و نه دیگه چیزی آنچنان برام اهمیتی داره و این برای امروز یا الان نیست که بگم خوب این یه چیز زود گذره ممکنه بخاطر تغییرات فیزیولوژیکی بدنم باشه. یه مدتی هست که اینطوریم.
کارمو میکنم. کمتر از دوماه پیش نیست. یعنی با اینکه کلا نگران آیندم نیستم ولی میزان تلاش همونه. شاید تاثیرات کروناعه:) شایدم یکی از این بحرانهای مسخره ی نوجوونیه که حتی ارزش گفتن نداره.
ولی آدم تا آخر عمرش همینجوری تغییرات داره؟
یه سریا میگن آدم سی سالگی به بعد تغییر نمی کنه.
یه سریا میگن آدم تا آخر عمرش تغییر میکنه و تغییر نکردن بعد از 30 سالگی بولشتی محض نیست.
حالا اصن شاید یه ماه دیگه ضد الان باشم که تف توش:)
بعضی اوقات دلم میخواد یه متنی بنویسم که هیچ نتیجه ای نداشته باشه مثله کارگردانی کی عاشقه اینه که فیلمای مبهم بسازه که هیچ هدفی یا منظوری نداره و رو صندلیش بشینه با یه چایی و منتقدایی رو تماشا کنن که هزارتا هدف و منظور از هر سکانس دربیاره :)