شرایطی رو درنظر بگیرید که مثلا یک چیز خیلی خوشمزه پیدا کردید و فقط یک ذره ازش مونده و وقتی تموم میشه دیگه هرچی میگردید حتی چیزی نزدیک بهش هم پیدا نمیکنید. همین اول بگم که مهاجرت چیز بدی نیست و من اصلا مخالفش نیستم ولی خب کاشکی شرایط یک جوری میشد که گزینهی اول و آخر درصد بالایی از دوستامون نمیبود. شاید کلمهی دوست خیلی برای همه آشنا باشه ولی از نظر من دوست کسیه که آدم باارتباط برقرار کردن باهاش، آدم بهتری میشه و درمجموع از زندگیش راضی تر میشه. دوستهای صمیمی که خب بحثشون جداست و همیشه ازشون یاد میشه ولی دوستهایی که وقت کمتری رو باهاشون گذروندی یک جور دیگهای توی روند زندگی هرکسی تاثیر دارند.
دوستهای من که از ایران مهاجرت کردند همیشه یک ویژگی خاص داشتن و اون هم این بوده که من همیشه تا فهمیدم اینا چه آدمهای خوبی اند و چقدر میتونم ازشون چیز یادبگیرم، از ایران رفتن. اره خب شاید خیلی خودخواهانه بنظر برسه ولی خب وقتی میبینی هیچکاری از دستت برنمیاد و دیگه تا یک مدت زمان طولانی نمیتونی اونارو ببینی، خیلی سخت میشه که بهترین واکنش رو نشون بدی.
امیر: از بچههای خوب اهواز که همسن ما بود و بعد از دورهی دبیرستان رفت اوكراين برای تحصیل. صبح که خبر سقوط هواپیما اوكراين (اون موقع هنوز شلیک معلوم نشده بود) رو دیدم یادم اومد که امیر ایرانه و توی همین موقع ها میخواست که برگرده. پراسترسترین حسن ۲۲سال اخیر به امیر پیام داد و زنگ زد ولی خبری ازش نمیشد و جواب نمیداد. به مرز سکته رسیدم تا بعد از ۲ ۳ ساعت گفت که پروازش چند روز دیگه است و بعدش کلی به اون سیاه سفید ها فوش دادیم.
یادمه یکبار ۳شب زنگ زد و گفت «حسن میتونی شاشات رو بذاری تو یک پلاستیک برامون بیاری؟» حالا بماند که به چه دردش میخورد :))
هنوز منتظر ام دوباره بیایی تهران و بریم ۲ساعت تو پارک آب و آتش دور بخوریم و بعد نفهمیم کجاییم و هی فوش بدی و بگی "توام خو فقط ادعات میشی، هوفتی"
پوریا: از همکارهای قدیمی که برای تحصیل و کار رفته بود فنلاند و بعد از انتخابات ۹۶ به خاطر یه ذره بهتر شدن شرایط، برگشت ایران و شد همکار ما. روبهروی من مینشست و چون جفتمون نسبتا قد بلند بودیم پاهامون از زیر میز هی میخورد به همدیگه و سر این اصلا با هم بیشتر آشنا شدیم.
یکبار داشتیم از شرکت برمیگشتیم به سمت مترو که بریم خونه و من خیلی عادی مثل همیشه از وسط خیابون اومدم رد شم برم اونور که وارد ایستگاه مترو بشم، بعد دیدم پوریا رفته چندین متر اونور تر و داره از خطکشی عابر پیاده رد میشه.
یکبارهم موقع ناهار داشت میگفت که "اره سال ۸۸ من سرباز بودم و خیلی شرایط بد بوده و اینا" بعد از اینکه کلی تعریف کرد پرسید حسن تو راستی سربازی کجا بودی؟ گفتم من که معاف ام ولی ۸۸ پنجم دبستان بودم و دیدم که سروی در وجودش خمیده شد :))
من همیشه مشکل اعتمادبهنفس داشتم و دارم هنوز و پوریا یکی از کسایی بود که خیلی بهم اعتمادبهنفس داد و حتی احتمالا خودش هم نمیدونه که چه لطفی بهم کرده. هنوز منتظرم یکبار دوباره بیایی تهران و منم تازه از اهواز برگشته باشم تهران و هی بگی "هنوز از اهواز یکم لهجه مونده برات؟ یکم حرف نمیزنی برامون؟"
احسان: هیچوقت یادم نمیره دقیقا روز اولی که من رفتم هیچستان و برای تست داشتم یک چیزی مینوشتم، آخر اون بخش نشسته بودی و از اونور یکی از بچه هارو صدا کردی و خیلی جدی داد زدی و یک چیزی بهش گفتی که حالا بماند چی بود و خب این باعث شد که متوجه بشم چقدر این شرکت که الان اومدم و هنوز هم اینجام، باصفاست.
یادمه اول ها که اومده بودم یک چیزی توی جاوااسکریپت ازت پرسیدم و بعد که جواب دادی پشمام ریخت و گفتم: "چقدر خوبه که اینارو بلدی و میتونم ازت بپرسم و یاد بگیرم ازت". خداییش اول ها فکر میکردی دارم خایهمالی میکنم ولی خب نه واقعا خیلی بلد بودی و خودت هم انگار باورت نمیشد که میتونی یک چیزی رو به یکی یاد بدی.
نکتهی جالب این بود که توی مسئلهی سرما و گرما دقیقا تو نقطهی مقابل هم بودیم. وقتی یک چیزی میخواستم ازت بپرسم ترجیح میدادم ساعت ها خودم برگردم و سرچ کنم تا اینکه بیام پیش تو که بغل بخاری نشستی و بخاری هم تا ته زیاد کردی :))
یکبار هم وقتی هوا خیلی سرد بود ماشین اورده بودی و داشتیم سرناهار میگفتیم که خونهی کی از همه دورتره و نمیخوایی برسونیش. یکی گفت گیشا گفتی ایول خیلی دوره من نمیرسونمت. یکی گفت تهرانپارس گفتی ایول اینم دوره نمیرسونمت. من گفتم خواجه عبدالله گفتی پشمام خونهی من هم همونجاست و خب عیب نداره تورو میرسونم. دقیقا همون روز یک بدهی سنگینی رو داده بودم و هنوز هم حقوق نگرفته بودیم و مونده بودم توی این سرما بدون اینکه تپسی یا اسنپ بگیرم، چجوری باید از جای بد مسیر برم خونه.
هنوز منتظرم از برلین بیایی تهران و دوباره تو دوراهی مسافرت رفتن قرارم بدی و با عصبانیت بگم "بابا من نمیتونم برنامهریزی داشته باشم، چرا به من دوتا گزینه دادید آخه؟" و توام هی بگی نه بیا بریم شیراز فلانی هم هست و من بگم نه تو بیا بریم اهواز و اینا.
خشایار: شاید کلا ۲ ۳ بار دیده باشمت ولی زیاد باهمدیگه صحبت کردیم. خشایار تقریبا ۷۰٪ شخصیتش جوریه که من هستم. خیلی میفهمیدم این آدم چجوری فکر میکنه و دنبال چه چیزهایی میره و حتی شکستهایی که تو زندگی خورده بودیم نسبتا شبیه هم بود.
راستش اولین بار وقتی گفت برنامه دارم که برم کانادا خیلی جلوی خودمو گرفتم که ناراحتیم رو نشون ندم و فکرکنم که موفق هم نشدم. همیشه احساس میکردم آدم باصفای گیک خیلی کم پیدا میشه ولی وقتی با خشایار آشنا شدم فهمیدم که چقدر خوبه که یک نفر از این آدمهای کمیاب رو پیدا کردم.
تازه که آروان رفته بود دفتر جدیدش یک همفکر گذاشته بود من رفته بودم اونجا و بعد از تقریبا نیم ساعت اونجا گشتن، خشایار رو دیدم که مثل من داره همینجوری اینور اونور رو نگاه میکنه و یک حالت wtfای داره :)) تا اومدم برم سمتش یکی از بچهها اومد و بعدش هرچی گشتم پیداش نکردم. از دور تا منو دید یک فاک عجیبی بهم نشون داد و حقیقتا پشمام ریخت که چرا واقعا؟ نکنه اینم مثل من کلا سیستمش یک حالت تدافعیای داره؟. که خب بعدها فهمیدم تقریبا همینجوری بوده. باز خوبه که جور نشد بری کانادا و رفتی هلند. بهرحال هلند نزدیکتره :))
هنوز منتظرم از آمستردام بیایی تهران و یکهویی بهم زنگ بزنی بگی: "حسن، شرکتتون راستی سمت تجریش اینا بود؟ من الان اون ور ها اوکیه بیام سمتت؟" و بیایی و یک آبمیوه باهم بخوریم و هی من اصرار کنم که انصافا یکم از این تمرهندی بخور خیلی خوشمزه است و تو هی بگی بابا به خدا برام خوب نیست و هی باز من اصرار کنم و تهاش با یک حالت "باشه بابا کشتیمون دیگه چیکار کنم" یک ذره بخوری.
ارغوان: الان که دارم اینو مینویسم تقریبا سه روز از آخرین باری که دیدمت میگذره. خیلی عجیبه که دفتر جدید ابرآروان اصلا باعث شد که ما باهمدیگه آشنا بشیم.
یادمه یکبار داشتم از اهواز برمیگشتم تهران و مقداری عموجمال هم همراهم بود و همون موقعی بود که سیل اومده بود و جاده خرمآباد بسته شده بود و اینا. واقعا نمیدونم چرا ولی کرم اینو داشتم که الکی جو بدم و هر ۱۰دقیقه یکبار پیام میدادی که "حاجی زندهای هنوز؟" :))
من از ارغوان یادگرفتم که چقدر صداقت خوبه و چقدر اگه توی همهی رفتارهات صداقت داشته باشی، از همه نظر بهتره. فهمیدم که نباید این حجم از پول رو وارد گاو کرد :))
یکبار داشتیم از یکجایی رد میشدیم و رسیدیم به تقاطع میرداماد و ولیعصر، بعد من پایتخت رو دیدم و گفتم بیا بریم اینجا یک سیبزمینی با پنیر داره خیلی خوشمزه است. تو گفتی نه بیا بریم کلانا. بعد کلی بحث کردیم که کجا بریم و به نتیجهای نرسیدیم. قرار شد کلانا بشه A و پایتخت بشه B و از یک آدم رندوم تو خیابون بپرسیم که A یا B؟ یک پسری که هدفون هم تو گوشش بود رو صدا کردیم و گفتیم آقا ببخشید A یا B؟ اونم پشمام ریخت و گفت هااا؟ گفتیم یکیش رو بگو دیگه، Aیا B. یارو با یک حالت "گیر چه موجودات عجیب غریبی افتادیم این وقت روز" گفت B و رفتیم پایتخت و سیبزمینی با پنیر خوردیم و خیلی هم خوب بود. بعدا هم یکبار رفتیم کلانا البته :))
روز آخری که دیدمت هی میگفتی: "بابا چرا اینقدر اینجوری ای؟" و من جواب میدادم که "یک مشکلی پیش اومده و بدفازم کلا امروز" ولی خب دروغ گفتم و درواقع از اینکه یکی دیگه از دوستهام که تازه داشتم میشناختمش و ازش کلی چیز یادگرفته بودم رو دیگه نمیتونم زود به زود ببینم، عمیقا ناراحت بودم.
سه روز هم نیست که رفتی ولی منتظرم از شهری که خیلی اسمش عجیبه و فکر کنم تو سوئیس باشه، برگردی تهران و بریم سمت قلهک یک فلافل بگیریم و تایمر بذاریم ببینم سرعت فلافل خوردنت تغییری کرده یا هنوز همون ۲۳دقیقه است :))
این ۵نفر کسایی بودن که من اونارو دوستهای خودم میدونم و دوستشون دارم، کمااینکه ممکنه اونا منو دوستهای خودشون ندونن. شاید امید داشتن الان دیگه چیز مسخرهای بنظر برسه ولی من هنوز امید دارم که وضعیت بهتره میشه و همهتون برمیگردید و باز مثل قبل باهمدیگه خوش میگذرونیم.