خیلی زیاده…
کلی کتاب نخوانده، کلی فیلم ندیده، کلی جای نرفته…
چقدر زمان کوتاه است برای داشتن همه تجربههای شیرین دنیا.
خوابم میآید، اما خوابم نمیبرد.
کتاب میخرم و روی هم تلنبار میکنم، اما ماهها طول میکشد تا یکیشان را باز کنم.
فیلمها را دانلود میکنم، هارد اکسترنال روی هارد اکسترنال اضافه میکنم… ولی وقت دیدنشان را ندارم.
انگار زمان از من جلو زده.
یا شاید من از زمان عقب ماندهام.
گیر کردهام در بخشی از زندگی که میخواهم آهسته و پیوسته مزهی همه چیز را بچشم، اما جامعه با سرعت نور میرود.
حتی نفهمیدم ۲۰۲۵ کی رسید؛ من هنوز فیلمهای اسکار ۲۰۲۴ را ندیدهام.
و وقتی وقتش میرسد، ترجیح میدهم برای یازدهمین بار «فرندز» را ببینم.
چرا؟ چون شروع کردن چیزی تازه… ترسناکتر است از ادامه دادن یک چیز آشنا.
افتادهام در لوپی بیپایان از «باید انجام بدهم» و «حسش را ندارم» و «انجام نمیدهم».
شاید من کمالگرا نیستم…
شاید فقط سرعت من با بقیهی جهان یکی نیست.
شاید اگر روی مریخ زندگی میکردم، همه چیز بهتر میشد.
روزها آنجا بلندترند، ثانیهها کش میآیند، حتی نور کمی کندتر حرکت میکند.
تصور میکنم شبی روی مریخ، وقتی همه خوابند، میتوانم بیعجله زیر آسمانی که سه برابر پرستارهتر است، کتاب «کافکا در کرانه» را تا ته بخوانم و بعد بروم قدم بزنم…
انقدر آرام که حتی ردِ پایم، پیش از محو شدن، فرصت کند با من حرف بزند و بگوید:
«ببین… اینجا زمان مال توست، نه تو مال زمان. دیگر هیچکس نمیتواند به تو بگوید جغد شب.»
اما وقتی چشم میگشابم، جهان … همان جهان است…
خیابانها پر از حرکتاند، پیامها و اعلانها به هم میرسند، و هر دقیقه احساس میکنم از فرصتهایم عقب میمانم.
انسانها با شتاب میدوند، و من هنوز دلم میخواهد طعم بستنی وانیلی همرا با توتفرنگی را دوباره مزه کنم…
مدرنیته و تکنولوژی، که قرار بود ما را قدرتمندتر و آزادتر کند، چرا حالا زمانمان را ربوده است؟
طبیعت را از ما گرفت
هوا را از ما گرفت
باران و برف را.،،
و حالا… نوبت به زمان رسیده است..
باید به کدامین گناه پناه ببریم؟