اولین کتابی که مادرم برایم خرید را هنوز به یاد دارم. کتاب داستان بندانگشتی که بعدها فهمیدم نوشته هانس کریستین است. داستانی جذاب و دوست داشتی که من را در کودکی به دنیای رنگارنگ خودش فرو میبرد. داستان زنی که همیشه دلش فرزند میخواست تا بتواند عشق خود را به او هدیه کند و طبیعت از درون خود دختری به او اعطا کرد که به اندازه ی یک بند انگشت بود و آن زن درحالی که کاملا ناامید شده بود، ناگهان تبدیل به مادر مسئولی شد که دگر میتوانست تمام نیازهای بندانگشتی را برطرف کند و خود را راضی نگه دارد. شک ندارم که آن زن عاشق بندانگشتی بود و او را خیلی دوست داشت.
واقعیت این است که عشق مفهوم پیچیده ای است که تاکنون تعریف های زیادی برای آن عنوان شده است. با وجود آنکه این مفهوم در اعماق زندگی من همیشه وجود داشته، اما نمیتوانم هنوز تعریف صحیحی برایش در نظر گیرم، شاید به این خاطر که همیشه به صورت نهان وجود داشته. منظور از نهان آنکه همیشه عشق در تک تک اعمال انسان های اطرافم وجود داشته اما به صورت آشکارا آن را به زبان نمی آوردند.
وقتی که دانش آموز دوران ابتدایی بودم، مادرم صبح به صبح من را به مدرسه میرساند و ظهرها برای برگرداندن من از مدرسه می آمد و غذای ظهر را برایم آماده میکرد. عصرها با مهربانی به من دیکته میگفت و در ریاضیات کمکم میکرد. وقتی میخواستم نقاشی هایم را رنگ کنم مراقب بود که از خط بیرون نزنم و سعی میکرد تا جایی که میتواند کمک کند تا شعرهای کتاب فارسی را حفظ کنم.
مادرم همیشه نگهبان و حامی من بود و دل نگران که، نکند یک وقتی غورباقه ای بزرگ بیاید و دختر کوچکش را با خود ببرد.
یادم است یک ظهر جمعه که پدرم ماموریت بود تصمیم گرفتیم به خانه ی مادر بزرگم برویم.. مادرم در حال پوشاندن لباس های خواهرم، فرناز بود و من که به تازگی ۸ ساله شده بودم احساس میکردم میتوانم همه ی کارهای خودم را انجام دهم و تمام لباس هایم را خود به تنهایی انتخاب کرده و پوشیدم.
وقتی از خانه بیرون آمدیم، خورشید در وسط آسمان بود، هوا بسیار گرم بود و آدم های کمی در خیابان حضور داشتند. مادرم فرناز را به آغوش گرفته بود و زیر چشمی مراقب من بود که کنارش راه میرفتم. نزدیکی های ایستگاه اتوبوس که رسیدیم مادرم دست من را گرفت و شروع به دویدن کرد، به خودم آمدم و دیدم اتوبوس کنار ایستگاه ایستاده و مسافر سوار میکند. مادرم با مشقت ما را به اتوبوس رساند و همگی سوار شدیم. برعکس خیابان، داخل اتوبوس جای سوزن انداختن نبود.
مادرم مجبور شد کنار درب بایستد اما من که همیشه از شلوغی، فراری بودم، به انتهای اتوبوس رفتم و روی سکوی آخر نشستم، اتوبوس های آن زمان مرسوم به«اتوبوس برقی» بود و در انتهایش جایگاه بلندی داشت که من رویش مینشستم و ایستگاه ها را دانه به دانه می شمردم تا مسافت برایم راحت تر طی شود.
تا خانه مادر بزرگ ۶ ایستگاه بود، البته گاهی اوقات مادرم اگر خرید داشت ترجیح میداد در ایستگاه ۵ام پیاده شود، با اینکه مسیر دورتر بود اما بین راه مغازه هایی وجود داشت.
وقتی به مقصد رسیدم، از درب انتهای اتوبوس پیاده شدم به خیال آنکه مادرم و فرناز از درب وسط پیاده میشوند. اما وقتی اتوبوس درب هایش را بست و در عرض چند ثانیه دور شد، فهمیدم جز من کسی در ایستگاه نیست. خیابان خلوت بود و خورشید همچنان وسط آسمان خودنمایی میکرد. نه احساس ترس داشتم و نه اضطراب. با خودم فکر میکردم، حتما مادرم خرید داشته و ایستگاه قبل پیاده شده است و من کافیست از همین راه به خانه مادر بزرگ بروم تا آنها را پیدا کنم، برای اولین بار به تنهایی از خیابان گذشتم و راه خانه مادربزرگ را پیش گرفتم و در این خیال بودم که تا چند دقیقه دیگر با غرور این ماجرا را برای همه تعریف خواهم کرد، غافل از آنکه حسی به نام حس مادری هم وجود دارد که وقتی میبیند دختر کوچکش از اتوبوس پیدا نشده، سرگردان در خیابان ها به دنبال گمشده میگردد و فکر میکند که غورباقه سبز زشت بلاخره آمد و او را با خود برد!
سوال اینجاست که اگر مادرم، دوست داشتن خود را آشکارا نشان میداد، آنطور که من با تمام وجود حسش کنم، آیا ماجرا این چنین پیش میرفت؟
همیشه یاد گرفته ایم که عشق یعنی آنکه خود را فدای معشوق کنیم و اگر چنین نباشد از ارزش آن کم میشود. به گمانم سنت در گوش پدربزرگ ها و مادربزرگ ها بسیار لیلی و مجنون خوانده است، و شاید هم پدر و مادرهایمان در دورانی می زیسته اند که گیشه های سینما با اکران فیلم های بالیوود رونق بسیار میگرفتند. در هر حال این را میدانم که عشق ورزیدن به صورت یک طرفه، همانقدر که معشوق را مغرور و خودبزرگ بین میکند، عاشق را نیز مانند مردابی به درون خود میکشد تا آنجا که احساسش به وظیفه مبدل شود.
از آن روز به بعد سعی کردم قبل از قضاوت و عمل به کاری که از آن مطمئن نیستم، عینک اشخاص را بر چشم زنم تا بتوانم با احساس درست تصمیم بگیرم که نتیجه ی آن در نهایت توانایی در تشخیص عشق نهان در زندگی ام باشد.