پیرمرد مرموز دوباره روی همان صندلی همیشگیاش در پارک نشسته بود و دو گربه سفید و خاکستری سالخورده کنار پایش را نوازش میکرد.
مدتی بود که شب ها در پارک محلهمان قدم میزدم و به پادکست گوش میدادم. هر شب آن پیرمرد را روی همان صندلی با گربه هایش میدیدم. هربار که از جلویش رد میشدم به او سلامی میکردم و او هم با لبخند مهربانی جوابم را میداد.
میل عجیبی به صحبت با او داشتم، انگار صدایی توی سرم از من خواهش میکرد که با او حرف بزنم. بالاخره امروز به حرف دلم گوش دادم و بعد از سلام از او اجازه گرفتم که کنارش بنشينم.
_ سلام پدر جان وقتتون بخیر. میتونم امروز یکم کنارتون بشینم؟
+ آره پسرم بشین راحت باش
و با خنده ادامه داد:
+ این گربه ها هم به یه دوست جدید نیاز دارن، دیگه از دیدن قیافه من خسته شدن!
_ به نظر پیر میان، اسمم دارن؟
با لبخندی جواب داد:
+ آره ما پیرمردا دوست داریم به یاد جوونیمون دور هم جمع بشیم و صحبت کنیم، گربه و آدمشم فرقی نداره! این سفیده برفیه اون خاکستریه هم دوستش فیبیه.
_ تا حالا شما رو با کسی ندیدم همیشه تنها اینجا میشینید. دلتون نمیگیره؟
+ هیچوقت ازدواج نکردم دوستامم این دو تا گربن.
_ ولی... آخه مگه میشه؟ آدم انقد عمر کنه و عاشق نشه؟!
چهره اش حالت غمگینی به خود گرفت، انگار که خاطره ای از گذشته به قلبش حمله کرد:
+ گفتم ازدواج نکردم نگفتم عاشق نشدم. چند سالته پسر جون؟
_ ۲۴
+ هم سن تو که بودم خیلی با دور و بریام فرق داشتم. یجورایی همیشه تو دنیای خودم بودم. دوستامو میدیدم که مهمونی میگرفتن، میرقصیدن و تفریح میکردن، گاهی اوقاتم که از تنهایی حوصلشون سر میرفت با یکی آشنا میشدن و یه مدت خوش بودن. اما من این چیزای عادی رو دوست نداشتم. مثل این دانشمندای دیوونه دور تا دور اتاقمو پر از کتابای مختلف کرده بودم. میخواستم پیداش کنم، بلدش باشم.
_ چیو؟
+ عشق واقعی رو. همونی که باعث شده بود این کتابارو بنویسن. میخوندم و میخوندم و گاهی هم باهاشون اشک میریخت. شبا قبل از اینکه بخوابم یه شمع روشن میکردم، کتاب شعرمو برمیداشتم و برای ماه شعر میخوندم. این کتابا حسابی حساسم کرده بود. روحم لطیف شده بود؛ با حیوونا مهربون بودم همیشه بهشون جا و غذا میدادم، به همه مردم احترام میذاشتم و تا جایی که میشد به دوستام و آدمای دور و برم کمک میکردم، سعی میکردم توی ناراحتی بهشون گوش بدم و توی سختی بهشون انگیزه بدم. دیگه حتی از کنار یه گلم ساده رد نمیشدم. میدونستی گلا خیلی خاصن؟ چه دلیلی داره یه گیاه انقد خوشگل باشه؟ گلا هنرنمایی خدان.
_ چقد قشنگ! لابد با این شخصیتتون دوستای زیادی هم داشتید؟
خنده تلخی کرد و گفت:
+ راستش این وسط خودم همیشه تنها بودم. چون کسی رو مثل خودم ندیدم، هیچکس با من اینجوری نبود. چجوری بهت بگم... همه درگیر روزمرگی بودن. دوستام فقط گربه های محله بودن که موقع برگشتنم به خونه جلوی در منتظرم نشسته بودن! همین حدودای ۲۴ سالگیم بود که بالاخره با یه دختر جذاب آشنا شدم. مثل خودم شعر و کتاب دوست داشت ، آروم و مودب بود و عاشق گربه ها! اتفاقا خیلی هم راحت باهم جور شدیم. اون زمان بهترین دوران زندگیم بود، نه صرفا چون با یکی آشنا شده بودم،از این خیلی خوشحال بودم که دنیا جواب اون همه عشقی که بهش داده بودمو اینجوری بهم داده بود. ولی خب بعد از یه مدت یه روز دیگه خبری ازش نشد. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. اون موقع بود که فهمیدم دنیا اونقدرا هم که فکر میکردم مهربون نبود!
بعد از این داستان خودمو با کتابام حبس کردم. هنوزم با بقیه مهربون بودم ولی با خودم نه زیاد! یه روز موقع مطالعه چشمم به یه کلمه افتاد، پراگما. یه کلمه یونانی بود. یونانی ها خیلی به مطالعه عشق علاقه داشتن. توی ۸ گروه دسته بندیش کرده بودن که بادوام ترین نوع عشق پراگما بود. عشقی که به مرور زمان به پختگی و بلوغ میرسید و دائمی میشد. عشقی که ساختنی بود. توی پراگما دو طرف معمار رابطهشون بودن. مثل افراد مسنی که سال هاس دارن با عشق باهم زندگی میکنن و سابقه این عشقشون به دوران نوجوونشیون برمیگرده. خیلی بهش علاقه پیدا کردم. گفتم این چیزیه که تا حالا دنبالش بودم. میخوام همینجوری پیر بشم. سریع توی تلگرام یه کانال درست کردم با اسم پراگما.
_ تلگرام دیگه چیه؟
+ زمان ما از این تراشه مغزیا نبود، یه برنامه ای بود توی گوشی به اسم تلگرام که باهاش برای هم پیام میفرستادیم. خلاصه شروع کردم به نوشتن شعر و دلنوشته و با خودم فکر کردم اینجوری میتونم آدمای دورمو غربال کنم. آدمایی که متفاوت و عاشق بودن متنامو میخوندن و معمولیاهم که میرفتن دنبال روزمرگیشون دیگه. منتظر بودم تا یکی رو این وسط پیدا کنم که بتونم باهاش پراگما رو تجربه کنم.
_ خب به نظر که کسی رو پیدا نکردید!
+ انقد درگیر فهمیدن و پیدا کردن پراگما شدم که یه روز به خودم اومدم و دیدم پوستم چروک شده! دیگه جوون نبودم. کل عمرمو واسه پیدا کردن عشقی گذروندم که هیچوقت به خودم اجازه ندادم ساده امتحانش کنم. تو لحظه زندگی نکرده بودم و الانم دیگه دیر شده بود. اما میدونی چیو فهمیدم؟ عشق یاد گرفتنی نبود! چیزی نبود که بشه دنبالش رفت و پیداش کرد، خودش باید تصمیم میگرفت که بیاد یا نه. میدونی، اگه زیاد دنبال چیزی بدوی، نرسیدنت رو حتمی میکنی!
برای مدتی محو حرف های پیرمرد، غرق در فکر شده بودم. اما وقتی به خودم آمدم خبری از پیرمرد و گربه هایش نبود.جوری ناپدید شده بودند که انگار همه اش یک خیال بود، شبیه خاطرهای از آینده! گیج و آشفته دفترچه کوچکم را از جیبم بیرون آوردم و این شعر را نوشتم:
ای بیخبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی