مِستِر فیلاسِفِر

کوچکتر که بودم با خودم می گفتم در این دنیا فقط من واقعی هستم و دیگران فقط بازیگرند. سایه های افلاطونی! آنها فقط مرا در سفرم همراهی می کنند. این حس را داشتم که وقتی خوابم یا چشمانم بسته است، همه چیز متوقف می شود (جهت ذخیره ی انرژی!) به همین خاطر گاهی چشمانم را تنگ می کردم طوری که مثلا آنها را بسته ام و یواشکی اطرافم را نگاه می کردم تا ببینم همه چیز روال است یا نه. بعدها یک جمله از انیشتین خواندم که مو بر تنم سیخ کرد :

"ترجیح می دهم وقتی به ماه نگاه می کنم و رویم را بر می گردانم، ماه سر جایش باشد"

مشغله ی فکری دیگرم "خدا" و آن صفات تر و تمیزی بود که فقط به او تعلق دارد. خودشیفتگی هم حدی دارد! وقتی شنیدم که خدا همه چیز را از قبل می داند، او را به چالش کشیدم. نیمه شب بیدار شدم و در کمال خونسردی توی شلوارم شاشیدم : "فکر اینجارو نکرده بودی لعنتی، ها؟!"

روزگاران سپری شد، بطور اتفاقی یک داستان کوتاه خواندم از مارکی دوساد به نام "کشیش و محتضر". و به این جمله رسیدم :

"مرد محتضر : پس خدا ی شما با این نگاه جھان را ساخت که انسانھا را اغوا کرده و بیازماید. پـس آیا مخلوق اش را نمی شناسد ؟"

چند بار این سطور را خواندم، مات و مبهوت! این اشتراک فکری بین بنیان گذارِ "سادیسم" با یک مازوخیست برایم لذتبخش بود. یک انگشت فاک هم دادم رو به آسمان. آخر دیگر نمی شد شاشید به در و دیوار...

می توانید داستان "کشیش و مرد محتضر" را از اینجا دانلود کنید

این تصویر با هوش مصنوعی ساخته شده
این تصویر با هوش مصنوعی ساخته شده