ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

جاده ابدیت _ ۹

آهنگ Arsonist's Lullaby از Hozier از ظبط قدیمی پخش میشد، ماشین مثل حیوانی خسته و زخمی در جاده می‌لغزید. چراغ‌های جلو، آسفالت خیس را روشن می‌کردند و قطرات باران مانده روی زمین، نور را می‌شکستند و مثل ترک‌های روی شیشه به اطراف پخش می‌کردند. صدای لاستیک‌ها روی لکه‌های آب، شبیه ناله‌ی آرامی بود که انگار از زیر زمین می‌آمد.

داخل کابین، هوا سنگین بود. بخار نفس‌ها روی شیشه جلو می‌نشست و با هر حرکت برف‌پاک‌کن، خطوطی لرزان و کج به جا می‌گذاشت. چراغ کوچک سقف نوری بیمارگونه و زرد می‌پاشید؛ نوری که بیشتر به مرگ می‌مانست تا زندگی.

شیطان با دقتی وسواس‌گونه تنباکو را روی کاغذ پخش می‌کرد. انگشت‌هایش آرام و مطمئن بودند، بی‌لرزش. صدای خش‌خش کاغذ در سکوت پخش می‌شد و با ریتم موسیقی در هم می‌آمیخت. بوی تند تنباکو فضای تنگ ماشین را پر کرده بود، بویی که به صندلی‌ها و دیواره‌ها چسبیده بود.

پاندورا روی صندلی جلو، غرق در صفحه‌ی گوشی بود. نور سرد و آبی آن، صورتش را مثل نقابی از سنگ روشن می‌کرد. انعکاس نور روی شیشه‌ی بغل، سایه‌ای لرزان ساخته بود؛ شبحی که با تکان‌های ماشین می‌لرزید. انگشت‌هایش بی‌وقفه روی صفحه می‌زدند، انگار دنیای آن بازی کودکانه برایش واقعی‌تر از جاده‌ی تاریک بیرون بود.

پرومتئوس در صندلی راننده، نیم‌رخش میان دود و سایه‌ها گم شده بود. هر از گاهی نگاهش روی نور گوشی پاندورا می‌افتاد و لبخندی تلخ از گوشه‌ی لبش رد می‌شد.

«انسان... همیشه اسیر نورهای دروغینه. کافی‌یه بدرخشه، حتی اگر هیچ معنایی نداشته باشه.»

باد سرد شب از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌وزید، بوی خاک خیس و دود را با خودش می‌آورد. صدای سوت کشیدن جریان هوا، پس‌زمینه‌ای سنگین ساخته بود.

از صندلی عقب، صدای لیلیث سکوت را شکست. صدایش مثل خراش روی فلز بود:

– «هی پیرمرد... داستانی نداری برامون تعریف کنی؟»

پرومتئوس نگاهش را در آینه عقب انداخت. لیلیث، در نیم‌سایه، موهایش را کنار زده بود و چشم‌هایش در تاریکی برق می‌زد. مکثی کرد، سپس لبخند باریکی نشست روی لب‌های خسته‌اش.

– «چرا... دارم. تو سقوط یک فرشته رو دیدی. اما معراج یک انسان رو نه.»

لیلیث با طعنه گفت:

– «داری از ایکاروس حرف می‌زنی؟ اون سقوط کرد. همه می‌دونن.»

پرومتئوس خندید، خنده‌ای کوتاه و خشک، مثل ترکیدن استخوان.

– «نه... همه نسخه‌ی ناقص رو شنیدن. حقیقت چیز دیگه‌ست. ایکاروس سقوط نکرد، اوج گرفت.

وقتی موم بال‌هاش آب شد، اون خندید. سرش رو عقب پرت کرد، دندون‌هاشو به خورشید نشون داد و در دل بادها فریاد زد. سقوطش شکست نبود، جشن پروازی بود که هیچ مرزی نتونست اسیرش کنه.»

کلماتش در هوا معلق ماند. نور چراغ‌های ماشین هر چند ثانیه لکه‌های جاده را روشن می‌کرد: گودالی پر از آب، خط‌های محو سفید، لاشه‌ی حیوانی که کنار آسفالت افتاده بود... همه مثل قاب‌های یک فیلم تاریک، بی‌صدا از مقابل نگاهشان می‌گذشتند.

پرومتئوس ادامه داد:

– «موم داغ پوستش رو می‌سوزوند، پرهایش می‌افتادند، مثل دعاهایی که هیچ‌وقت به آسمون نمی‌رسن. اما دست دراز نکرد. چون آزادی یعنی همین: رها کردن چیزی که همه می‌گن باید نگهش داری.

مرگ؟ مرگ روی شونه‌هاش بوسه زد، همون‌جایی که بال‌ها بسته بودن. و اون فقط خندید... خندید و تا آخرین لحظه پرواز کرد.»

ماشین در سکوت فرو رفت. حتی موسیقی هم انگار آرام‌تر شد، مثل اینکه خودش گوش سپرده بود.

لیلیث نگاهش از طعنه خالی شد. پاندورا برای نخستین بار گوشی را پایین آورد. نور آبی هنوز روی دامنش می‌لرزید، اما چشم‌هایش روی پرومتئوس ماند.

شیطان کبریت کشید. شعله‌ی کوتاه برای لحظه‌ای صورتش را روشن کرد؛ صورتی شبیه مجرمی که در یک بازجویی لحظه‌ای حقیقت را لو می‌دهد. دود سیگار را بالا فرستاد و با صدای آهسته گفت:

– «تو هم مثل ایکاروسی، پیرمرد... هنوز فکر می‌کنی سقوط یعنی پرواز. شاید واسه همین هنوز زنده‌ای.»

پرومتئوس به جاده‌ی بی‌انتها نگاه کرد. چراغ‌های جلو مثل دو چشم خسته در تاریکی می‌سوختند. آرام گفت:

– «شاید... یا شاید مرگ، فقط شکل دیگه‌ای از پرواز باشه.»

ماشین همچنان در دل شب می‌رفت. هیچ‌کدام دیگر چیزی نگفتند.

و در سکوت، تنها صدای دورِ موسیقی شنیده می‌شد... موسیقی‌ای درباره‌ی شعله‌ها، تنهایی، و آن عطش بی‌امان برای سوختن. موسیقی‌ای که بیشتر از همه، سرنوشت ایکاروس را به یاد می‌آورد.

نورسقوطپروازفلسفهداستان
۱۷
۸
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید