باد سردی از اعماق کوه برخاست و با صدایی شبیه ناله، از دهانهی غار گذشت. بوی خاک سوخته و زهر خشکشده در هوا موج میزد. مهی خاکستری در اطرافشان میرقصید و نور کمرمق سپیدهدم، سنگهای خیس را به رنگ خون درآورده بود.
در دهانهی غار، جایی میان تاریکی و روشنایی، پنج چهره ایستاده بودند — پرومتئوس، شیطان، لیلیث، پاندورا، و لوکی.
پرومتئوس در سکوت ایستاده بود، با قامت کشیدهاش و چشمانی که در عمقشان آتش جاودان لرزان بود. کت و شلوار سهتکهی سفیدش، زیر غبار و خاکِ مسیر، همچنان درخشش خیرهکنندهای داشت؛ همانگونه که برادرش در آتش، شیطان، در کنارش ایستاده بود — او نیز با کت و شلوار سهتکهی سفید و عصایی در دست، که سرش همچون شعلهای از نقره میدرخشید. این دو، در کنار یکدیگر، چون دو وجه متضادِ یک ذات بودند: آفریننده و ویرانگر، نوری که میسوزاند و ظلمتی که روشن میکرد.
لوکی دیگر آن زندانی در زنجیر نبود. کت سبز تیرهاش در باد موج میخورد و خطوط چهرهاش، هنوز در سایهی زهر مار و قرنهای شکنجه، نشانی از خستگی داشت. چشمانش همچون برکهای از نور فریبنده میدرخشید و لبخندش در میان مه، چیزی میان رهایی و دروغ بود.
او سیگاری از جیب بیرون آورد و با فندک نقرهایاش روشن کرد. دود را آهسته بیرون داد و گفت:
«میدانی، پرومتئوس… درد زنجیر آسانتر بود از باری که حالا حس میکنم. آزادی مثل زهر مار است — اول میسوزاند، بعد در خونت جاری میشود و دیگر نمیدانی بدونش چه باید بکنی.»
پرومتئوس با نگاهی سنگین، به چشمان او خیره شد.
«آزادی همیشه زهر است، لوکی. تنها آنان که درون زهر میسوزند، میفهمند زندگی یعنی چه. تو این را بهتر از هر کسی میدانی.»
شیطان قدمی جلو گذاشت، عصایش را بر زمین کوبید و صدای طنین فلز بر سنگ در غار پیچید.
«ما راهی در پیش داریم… راهی که از دل تاریکی میگذرد. به جهان زیرین میرویم — جایی که ایکاروس هنوز در سقوطی بیپایان است. او را باید یافت، تا بار دیگر پرواز ممکن شود.»
لوکی خندید، خندهای تلخ و کشیده، مثل صدای شکستن شیشه در سکوت.
«به دنبال امید میروید؟... خدایان هم از امید فرار کردند، چون فهمیدند امید خطرناکتر از ناامیدی است. من با زهر مار زنده ماندم، چون هنوز امید داشتم — به چه؟ به درد بعدی. امید همیشه درون عذاب نفس میکشد.»
لیلیث که تا آن لحظه خاموش بود، از پشت آنها جلو آمد. سیبی سرخ در دست داشت و لبهایش، به رنگ همان سیب، آرام باز شدند.
«اما تو زندهای، لوکی. و تا وقتی نفس میکشی، امیدی هست. حتی اگر در اعماق تاریکی باشد. امید شاید به ظاهر بمیرد، اما در عمق جانِ زنده ماندن، خودش را پنهان میکند.»
پاندورا دستان ظریفش را بر روی جعبهی کوچک و سیاه خود گذاشت — جعبهای که با خطوط طلایی پوشیده شده بود، اما از درون تهی.
او گفت:
«جعبهام خالیست، لوکی. امید دیگر درونش نیست. گویی از جهان گریخته. ما باید پیدایش کنیم.»
لوکی با نگاهی طولانی به او خیره شد.
«شاید امید هیچگاه در جعبه نبوده، دختر. شاید انسان خودش آن را درون تاریکی آفریده. امید، فرزند درد است، نه هدیهی خدایان. و اگر گم شده، باید در عذاب، نه در نور، دنبالش گشت.»
پرومتئوس لبخند زد؛ لبخندی آرام و اندوهگین.
«پس در عذاب خواهیم گشت، همانگونه که تو در زهر مانده بودی. اما امید را باز خواهیم یافت، حتی اگر مجبور شویم در قلب تاریکی فرو رویم.»
لوکی سیگارش را به زمین انداخت، آن را با کفش سیاهش خاموش کرد و گفت:
«اگر ایکاروس را یافتید، به او بگویید سقوطش بیثمر نبود. سقوط هم نوعی پرواز است… فقط به سمت دیگرِ آسمان.»
باد میانشان وزید، مه را شکافت و ردای سبز لوکی را در هوا به رقص درآورد. پرومتئوس قدمی نزدیکتر رفت، دستی بر شانهاش گذاشت و گفت:
«راهت جداست، اما تقدیرمان یکیست. آتش من، زهر تو، سیب او و جعبهی این دختر… همه تکههایی از یک وعدهاند. روزی، در شعلهای تازه، دوباره همدیگر را خواهیم دید.»
لوکی با نگاهی عمیق و خسته گفت:
«بروید… جهان زیرین منتظر شماست. آنجا، جاییست که حتی امید هم از ترس خود پنهان شده.»
پاندورا آخرین نگاه را به او انداخت. لبخندی تلخ بر لبش نشست، و در سکوت، پشت سر پرومتئوس و شیطان حرکت کرد. لیلیث آخرین سیبش را گاز زد و دنبالهی لباس سفیدش در باد ناپدید شد.
در پایین دره، شورلت SS قرمز براق در انتظارشان بود — همان ماشین جاودانهی پرومتئوس، با خطهایی سیاه چون شعلههای خاموش بر بدنهاش. وقتی سوار شدند، صدای موتور مثل غرش آتشی که تازه بیدار شده باشد در فضا پیچید.
لوکی از دهانهی غار آنها را مینگریست. کت سبزش در باد میرقصید، و چشمانش برقی داشت از جنس راز.
در آخرین لحظه فریاد زد:
«به جهان زیرین بگویید… که امید هنوز در زندهماندنِ درد پنهان است!»
و آنگاه، چهار سایه در مه ناپدید شدند.
پرومتئوس پشت فرمان، شیطان در کنارش با عصایی از آتش سفید در دست، لیلیث و پاندورا در عقب، چون دو نشانهی آغاز و پایان.
جاده همچون ماری در میان کوه پیچ میخورد، و نور سرخ غروب بر سطح ماشین میرقصید.
آنها رهسپار جهانی شدند که در آن سقوط، مقدمهی پرواز بود — و امید، گمشدهای که تنها در دلِ تاریکی میزیست.