ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

شعله نخستین_قسمت ششم

باد از دره‌های خشک بابل می‌گذشت و شن‌های سرخ را همچون خاکستر رؤیایی که هنوز زنده است در هوا می‌پراکند. شب بر زمین افتاده بود، اما آسمان از درخشش آرام هزاران ستاره، به شعله‌ای بی‌زبان می‌مانست. پرومتئوس در برابر معبد آتش ایستاده بود، ساختمانی نیمه‌مدفون در شن، با ستون‌هایی سوخته و سنگ‌هایی که هنوز حرارتی نادیدنی از خود می‌تراشیدند، گویی قرن‌ها پیش، خورشید در دلشان تبعید شده بود.

پاندورا در کنار در ورودی ایستاده بود، چشمانش بازتاب نورهای کم‌جان را در خود داشت. لیلیث سیب دیگری را به دندان می‌گرفت، بی‌آن‌که چشم از پرومتئوس بردارد. شیطان اما، آرام در سایه‌ها می‌خندید، عصایش را بر شن‌ها می‌کشید و دود سیگارش در هوا همچون خطی از یاد محو می‌شد.

شَمَش، خدای قدیم، در سکوت نظاره‌گر بود. چهره‌اش از جنس نور بود و چشمانش دو خورشید خاموش.

پرومتئوس قدمی پیش گذاشت. هوا با هر حرکتش سنگین‌تر می‌شد، گویی جهان نفسش را در سینه حبس کرده بود. او دست بر سینه نهاد و زمزمه کرد:

«فرزندانم، بازگردید... پدر شما بازگشته است.»

زمین لرزید. در دل معبد، جایی در عمق تاریکی، نوری کوچک، لرزان و زنده پدیدار شد. شعله‌ای که نمی‌سوخت، بلکه می‌نگریست. آن شعله صدایی نداشت، اما هر ذره‌ی وجود پرومتئوس به آن پاسخ داد. نور در چشمانش شکست، و زمان ایستاد.

شَمَش آرام گفت:

«این همان است... نخستین قطره‌ی آتش، پیش از آن‌که انسان نام خود را بر زبان آورد. فرزندت، انسان، پرومتئوس، پیش از تو آن را نیافرید، بلکه از تو زاده شد.»

پرومتئوس بی‌آنکه نگاه از شعله بردارد، پاسخ داد:

«من پدر آتش‌ام، نه زاده‌ی آن. من آن را از دل خاموشی بیرون کشیدم، نه برای حکومت، بلکه برای معنا. این شعله، ادامه‌ی من است، تپش نخستین اندیشه، میل جاودانه‌ی روشن شدن در تاریکی.»

شعله آرام‌تر و روشن‌تر شد، گویی به صدایش پاسخ می‌داد. نور از شکاف‌های دیوار معبد گذشت، بر چهره‌ی همراهان افتاد و آنان را در رنگی از طلا و زخم فرو برد.

پاندورا زمزمه کرد:

«چرا می‌خواهی دوباره آن را ببخشی، پرومتئوس؟ انسان دیگر همان نیست. آتش را فراموش کرده، نه از جهل، بلکه از غرور. شاید سزاوارش نیست...»

پرومتئوس نگاهش را به او دوخت. در چشمانش چیزی میان اندوه و یقین موج می‌زد:

«غرور، پاندورا، همان زخمی‌ست که از نور بر تن انسان ماند. اما زخم هم نشانه‌ی حیات است. من نمی‌بخشم تا پرستیده شوم—می‌بخشم تا به آنان یادآوری کنم که هنوز می‌توانند روشن شوند، حتی اگر در تاریکی خود غرق باشند.»

لیلیث سیبش را رها کرد. صدای افتادنش در سکوت طنین انداخت.

«و اگر باز، آتش را به جنگ بدل کنند؟ اگر این هدیه، دوباره به نفرین تبدیل شود؟»

پرومتئوس لبخندی محو زد.

«آتش همیشه همان است، لیلیث. این انسان است که معنا را تغییر می‌دهد. گناه از آتش نیست، از چشمی‌ست که در آن خیره می‌شود و خود را خدا می‌پندارد.»

شیطان آرام جلو آمد، سیگارش را میان انگشتانش فشرد و دود خاکستری در چهره‌اش پیچید.

«تو هنوز ایمان داری، برادر؟ بعد از هزاران سال تبعید، شکنجه و سکوت؟»

پرومتئوس بی‌آنکه نگاه از شعله بردارد، گفت:

«ایمان ندارم... اما امید دارم. ایمان کور است، امید آگاه. و امید، آخرین آتشی‌ست که در دل انسان نمی‌میرد، حتی وقتی فراموش میکند چه کسی روشنش کرده.

شَمَش سر خم کرد.

«پس فرا بخوانش، پدر آتش. بگذار جهان دوباره شاهد زایش نور باشد.»

پرومتئوس چشمانش را بست. دست‌هایش را گشود. از کف دستانش، رگه‌هایی از نور تراوید، پیچید و به شعله‌ی درون معبد پیوست. آتش پاسخ گفت—نه با صدایی، بلکه با حضور. ناگهان، پرومتئوس در میان آتشی بی‌مرز فرو رفت.

اما نسوخت.

بلکه درخشید.

تنش از سنگ و نور ساخته شد، رگ‌هایش به رودهایی از آتش بدل گشتند. چشمانش دو ستاره بودند، و هر دمش، جهان را می‌لرزاند. او فریاد نزد، اما صدایش در همه‌چیز طنین انداخت:

«من پدر آتش‌ام. من آغاز و تداوم شعله‌ام. در من، هر انسان زنده است، حتی آنان که مرا فراموش کردند.»

پاندورا گریست. لیلیث سر فرو انداخت. شیطان سکوت کرد، دود از میان انگشتانش بالا رفت.

شَمَش لبخندی زد، نوری آرام در چشمانش لغزید.

پرومتئوس آرام قدمی پیش رفت. شعله حالا درونش می‌تپید، نه بر پوستش، بلکه در وجودش. او کامل شده بود، نه به عنوان دزدی از آسمان، بلکه به عنوان پدرِ خودِ آتش، منبع نخستین روشنایی و مسئول آن.

او آرام گفت:

«زمان رسیده است... آتش، باید دوباره راهش را به قلب انسان باز یابد. نه از ترس، نه از نیاز، بلکه از شوقِ بودن.»

سکوتی از جنس ابدیت فضا را فراگرفت. در دوردست، شن‌ها لرزیدند، و نسیمی گرم از اعماق صحرا برخاست.

پرومتئوس، پدر آتش، بار دیگر آماده شده بود تا جهان را بیدار کند.

انساننورعدالتآگاهیداستان
۱۰
۰
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید