زمانی بسیار دور، در بلندیهای بادگیرِ لهستانِ باستان، قبیلهای میزیست که به نام کولیهای بلندیهای بادگیر شناخته میشدند. آنان سرگردانان معمولی نبودند — بلکه فرزندان زمین و باد بودند، نگهبانان اندوه. رقصهایشان دعا بود، و آوازهایشان مرثیههایی که همچون دودِ آتشهای مقدس، از درهها عبور میکرد.
در میان آنان، مردی زندگی میکرد که او را رهرو باد مینامیدند — پیامآور و پیامبر قبیله. خودِ نسیم گویی او را دوست میداشت؛ با موهایش بازی میکرد و از دهانش سخن میگفت، در زمزمههایی که تنها دلِ او توان درکشان را داشت. و هر پیامی که او برای قبیله میآورد، نیک بود — پیام صلح، باران و عشق.
اما روزی، رهرو باد سکوتی را در هوا احساس کرد. از کوهها بالا رفت، تا در بلندترین قله، از یار جاودانش بپرسد که سرنوشت مردمش چه خواهد بود. اما در آن فرازِ مقدس، بادی نبود — نه زمزمهای، نه نفسی، نه پاسخی. سکوتی سنگینتر از غم، بر همهچیز سایه افکند.
وقتی به روستایش بازگشت، آن سکوت نیز همراهش آمد — زیرا قبیلهاش دیگر وجود نداشت. خانهها سوخته بودند، زاغها پراکنده شده بودند، و آوازها خاموش. او بر خاکسترها زانو زد، و فریادی از دل برآورد — فریادی چنان ژرف و تیز که کوهها نیز از اندوه لرزیدند.
آن شب، زاغها نزد او آمدند — دایرهوار بر فرازش پرواز کردند و فریاد زدند، چنانکه گویی در عزایش میگریستند. و چون سپیده دمید، رهرو باد ناپدید شده بود. افسانهها میگویند او خود به باد بدل شد — سرگردانِ جاودانه. روحش هنوز در بلندیها میچرخد، گمگشتگان را راه مینماید، دلشکستگان را تسلی میدهد و در برگها نجوا میکند:
«من چیزی جز عشق نیستم
از خشمِ ناب آفریدهام
فرزندِ طبیعتم
آخرین ندای وحشم
من چیزی جز عشق نیستم
من فریادِ زاغانم
پس از پایانِ فریادِ جنگ
پس از فرو ریختنِ خاکستر
من کولیِ بلندیهای بادگیرم
و من چیزی جز عشق نیستم»