mikaeilدرقاصدک·۱ سال پیشسقوطصدای سگها را که میشنوم، میفهمم که دیگر پنهان شدن فایدهای ندارد. از پناهگاه بیرون میآیم و شروع به دویدن میکنم. کسی فریاد میزند: دیدمش…
mikaeil·۱ سال پیشروزمرگیروزها همه یکنواخت و شبیه هم شده بودند. شب با روز فرق چندانی نداشت. مهم نبود که چندشنبه است و یا ساعت چند است. زندگی مرد شده بود طی کردن فا…
mikaeil·۱ سال پیشدیوار شیشهایباور کردنش کمی سخت بود امّا اتّفاقی بود که افتاده بود. اینکه یک ویروس ناقابل زندگی انسانها را اینگونه تحت تاثیر قرار بدهد، آدم را به این ن…
mikaeil·۱ سال پیشیه روز خوب میادکنار بساطم نشستهام. بساط که نیست؛ یک ترازوی عقربهای است برای وزن کردن. دفترم را باز میکنم و یاد حرفهای معلّم ریاضی میفتم که میگفت: در…
mikaeil·۱ سال پیشاتوبوسِ زندگیپدر گفت: هر سال دریغ از پارسال. چهار ماه بود که حقوق نگرفته بود و زندگی هم صبر نمیکرد تا حقوقش را بدهند. باید به خانهای کوچکتر که اجاره…