گلولهای که میرزا رضا کرمانی شلیک کرد، به آسودگی در بین دنده پنجم و ششم سلطان صاحبقران جاخوش کرد و زاویه مقدسه حرم عبدالعظیم حسنی را سرخگون ساخت. این گلوله، تنها جان مقتدرترین سلطان قجر را نگرفت، بلکه بر بسیاری از وقایع نقطه پایان گذاشت و فصلهای جدیدی را در تاریخ ایران آغاز نمود؛ امنیتی که تا پایان سلسله رخت بربست، مشروطهای که یک دهه بعد به ثمر نشست، سلسلهای که به تعبیر تاجالسلطنه، پس از ترور به زوال سلام کرد و جاافتادن رسم مذموم ترور سیاسی، همه و همه من جمله ثمرات آن شلیک کذایی بود. این نوشتار بر آن است که به پارهای از حواشی پیرامون این واقعه مهم به شکلی مجمل بپردازد.
شاهکشی
شرح اصلی واقعه بسیار متواتر و شرح آن در اقوال و کتب بسیار آمده است. شاه در آستانه پنجاهسال زمامداری به حرم عبدالعظیم به جهت زیارت مشرف شد اما میرزا رضا که در صحن کمین کرده بود، از زیر عبا تپانچه روسی را بیرون کشید، نامه شکوایه خویش را پرتاب کرد و به سمت شاه شلیک نمود. بیان شده که هنگام شلیک، «شاهشکار» فریاد زده : «انتقام سید جلالالدین» که سالها قبل در همین مکان بست نشسته بود و سپس از سوی دولت ایران نفی بلد گشت.
شلیک به شاه آسان بود اما دولت عِلیّه ایران را با هزار مشکل ریز و درشت روبهرو ساخت. ضارب که در بین زنان بود، به دست آنان اسیر شد و چنین بیان شده که معینالسلطان، با کارد گوش میرزا رضا را برید. امینالسلطان، در اولین گام دخالت کرد و قاتل را از دست جمعیت عصبی و ترسخورده نجات داد. سپس رو به شاه کرد که احیاءالملک بر بالین وی بود. شاه جا در جا مرده بود: «با کمال تأمل انگشت خود را چندین بار داخل و خارج و میان قلب را هم امتحان کردم و مطمئن شدم که قلب به کلی از کار افتاده و شاه مدتی است که مرده». مرگ شاه، مرگ دولت بود و آغاز هرجومرج و در خطربودن جان همه دولتیان. امینالسلطان، شاه را به درون اتاقی کشاند و به جمعیت گفت که تیر به پای شاه اصابت کرده و شاه سالم است اما توان لازم را ندارد و فردا سلام عام خواهد داشت.
جسد شاه را میبایست بدون اینکه جماعت متوجه مرگ وی بشوند، از زاویه مقدسه خارج کنند. برای این کار، جسد شاه را با البسه رسمی، به همراه چند تن از وزرا و اؤلیای دولت، در کالسکه نشاندند و چنان برخورد کردند که گویی شاه زنده و سرحال است و اتفاقی رخ نداده. معیرالممالک در این خصوص ذکر کرده: «در کالسکه پدر ملیجک امینخاقان همچنان در پشت سر شاه را روی زانو نگاه داشت، اتابک روبرویش قرار گرفت و مانند آنکه با وی سخن میگویند، گاه بلخندی میزد و زمانی سری میجنباند تا به شهر رسیدند و یکسر به قصر گلستانش بردند». در این بین، اتابک گاهی دست شاه مرده را بلند میساخت تا چنین وانمود کند که شاه به رعایا ابراز تفقد و دوستی مینماید.
چنین، شاه را به قصر بردند. پس از یک روز، شاه را تغسیل و کفن نمودند که البته نقل است که شخص شاه، کفن نداشت و کفن علیرضاخان عضدالملک را به تن شاه کردند. ظهیرالدوله نقل کرده است: «زخم شاه را درست دیدم همچون دست قضا مهر زده بود که اگر شخص میخواست قراول برود و در کمال دقت قلب را بزند، یقیناً آنطور نمیزد... دیدن زخم شاه که سرخ و خونی بود در آن بدن خیلی سفید بیعیب چشم را بیاندازه متالم میکرد».
پس از دو روز، همه مردم به راز بزرگ حرم پی بردند. جهانیان نیز از این رویداد باخبر شدند و در روزنامههای انگلستان و آمریکا این مسئله بازتاب پیدا کرد؛ هرچند در عثمانی، برای آنکه شلوغ نشود، خبر دادند که شاه ایران به بیماری فوت کرده است.
مظنونین همیشگی
ضارب ناصرالدینشاه مشخص بود اما باورکردن آنکه سید اسدآبادی و مرید بیبضاعتاش، آن سلطان پرابهت را به کام مرگ کشانده است، بسیار سخت بود. این باورناپذیری، چندین علت داشت که میتوان به استنطاق ناقص و پرابهام قاتل و همچنین، درگیریهای فراوان درون دربار اشاره کرد. اولین مظنون به دستداشتن در قتل سلطان، امینالسلطان اتابک است و این مدعا، در کتاب خاطرات تاجالسلطنه آمده است. دختر شاه، میرزا رضا را تحت تأثیر جلالالدین، که به وصف شاهدخت یک آنارشیست بود، میدانست اما اجرای عملیات ترور، با همدستی امینالسلطان و صنیعالدوله، یا همان اعتمادالسلطنه، صورت گرفته است. تاجالسلطنه ذکر میکند: «در همین ایام... پس از چندی با ترک وطن با دستورالعمل از طرف سید به تهران آمد. کاغذی از سید مزبور به صنیعالدوله داشته است. صنیعالدوله...کاغذ سید را با این مرد به صدراعظم ارائه داده او هم برای خیال ثانیه خود، وسیله بهتر از این پیدا نمیکند و این مرد را اغوا مینماید که پدر من را بکشد».
سپس او در ادامه، شرحی از مذاکرات میرزا رضا و اتابک ارائه میدهد که چندوچون حضور شاه در زاویه را به اطلاع ضارب رسانده است: «چند روز قبل از این قضیه، صدراعظم و صنیعالدوله به حضرت عبدالعظیم رفته، در سر قبر جیران [همسر مورد علاقه شاه] با همین میرزا رضا گفتگوی زیادی میکنند. پس از مراجعت، صنیعالدوله طاقت این خیانت عظیم را نیاورده سکته میکند و میمیرد لیکن صدراعظم با کمال قوت قلب و وقار، منتظر نتیجه میشود». برای این مدعای خود، شاهدخت چند دلیل دیگر نیز اقامه میکند، من جمله اینکه اتابک، شاه را به زیارتکردن تحریک میکند و وی را ترقیب میسازد که زاویه را مانند همیشه، قرق نکنند.
اما انگیزه اصلی اتابک چه بود؟ تاجالسلطنه شرح میدهد که شاه قصد داشته که اتابک را عزل و مجازات کند. در این خصوص، دو روایت مشابه موجود است؛ نخست آنکه اتابک این روایت را از زنان حرمسرا دریافته است و دوم آنکه شاه پیش از عزیمت به زیارت، به انیسالدوله بیان میکند که اتابک را پس از برگزاری جشن، معزول و مجازات مینماید. چنین، اتابک به قتل شاه مصم گشته بود. همچنین، روایتی که از اعدام میرزا رضا در تاریخ بیداری آمده است، بر قوت این فرضیه میافزاید؛ جایی که بیان شده اتابک آخرین نفری بوده که با قاتل دیدار داشته و میرزا پای چوبه دار، سخنانی به زبان رانده که به واسطه همهمه به گوش نمیرسیده و گویی، در حال پردهبرداری از رازی بزرگ بوده است.
اما این روایت، تنها یک سو ندارد. افرادی از مقربین شاه نیز در حمایت از اتابک، مطالبی قلمی کردهاند. ظهیرالدوله در کتاب «تاریخ بیدروغ» نه تنها از اتابک چهرهای ساعی و دلسوز ارائه میدهد و برخی مدعیات تاجالسلطنه را رد میکند، بلکه در این قضیه، به نحوی نگاهها را به سمت نایبالسلطنه کامرانمیرزا برمیگرداند. در این کتاب، ذکر شده که برخلاف دیدگاه شاهدخت، شاه بسیار مصر به حضور در زاویه بوده است و اتابک تلاش داشته که وی را منصرف سازد یا حداقل خود در این سفر همراه شاه نباشد. همچنین، شاه خود دستور به عدم قرق حرم داده و بیان کرده است که «میخواهم مانند مردمان عادی زیارت کنم».
علاوه بر ظهیرالدوله، احیاءالملک نیز روایتی مشابه بیان میکند که اتابک پس از اینکه شاه به حضور وی در حرم اصرار دارد، این مصرع از مولوی را زمزمه کرده است: «دشمن طاووس آمد پر اوی» اما ادامه آن را تقریر نکرد: «ای بسا شه را که کشته فر اوی». علاوه بر این، کاساکوفسکی، فرمانده قشون قزاق، از آخرین دیدار اتابک و میرزا نقل میکند که در آن دیدار، اتابک همچنان تلاش داشته که میرزا اعترافاتی دیگر در زمینه قتل داشته باشد و خود را از اعدام برهاند. چنین، بحث در خصوص مشارکت اتابک یا دیگران در این قتل، بسیار است و کدربودگیها نیز فراوان.
بدشانسیهای تاریخی
علاوه بر این جدلیات، چندین «اگر» مهم و اسفناک نیز در این واقعه مستتر است. شاه میتوانست مانند سوء قصد پیشین، از این واقعه نیز جان سالم به در ببرد اگر کمی شانس با او یار بود. آنگونه که کاساکوفسکی نقل میکند، شاه یک بیماری مادرزاد داشته که وی را محکوم به مرگ کرده بود: «قلب شاه بسیار بزرگ بود، در دم جان سپرد، اگر به اندازه طبیعی بود گلوله به قلب اصابت نمیکرد». مورد دیگر، آن است که نقل شده تپانچه میرزا رضا بسیار مستعمل بوده و اگر فاصله وی با شاه اندکی بیشتر بوده یا آنکه شاه لباسی ضخیمتر به تن میداشت، ممکن بود که از شدت جراحات کاسته شود و خاقان صاحب قران، به کام مرگ فرو نرود.
اما یک اگر مهم دیگری نیز تاجالسلطنه در خاطرات خویش ذکر میکند و آنهم اینکه شاه پس از جشن قرن، به دنبال انجام اصلاحاتی اساسی در راستای تفویض قدرت به مردم بوده است: «و حال هم با این نقشه که کشیده و این تهیه که برای رعایا نمودهام که: پس از قرن، به آنها حق بدهم، مالیات را موقوف کنم، مجلس شورا را برای ایشان افتتاح کنم، از ولایات وکیل از طرف رعایا در آن منجلس بپذیرم؛ گمان نمیکنم صلاح رعیت در قتل من باشد». اما کسی نمیداند، که آیا به راستی شاه چنین گفته و علاوه بر آن، اگر کشته نمیشد، چنین میکرد؟