«به راه بادیه رفتن به از نشستن به باطل»؛ خلاصهای از آنچه که فداییان و بعدتر مجاهدین انجام دادند؛ جوانانی که زخمخورده 28 مرداد و 15 خرداد بودند و زخم خویش را تنها با آتش گلوله التیام میبخشیدند، آنچه که فداییان آغاز کردند در ابتدا چونان بال زدن پروانه بود اما چندی بعد طوفان سهمگین آن آشکار شد.
هجوم چند جوان مسلح به پاسگاهی در «سیاهکل» گیلان و پس از آن سرکوب گسترده از سوی رژیم پهلوی میتوانست تنها برشی کوچک از تاریخ معاصر ایران تبدیل شود؛ اما «واقعه سیاهکل» سرآغاز هویدا شدن دُملی بود که ریشههای آن به دهه 30 شمسی باز میگشت و بهبود آن تا سقوط سلسله پهلوی ادامه یافت.
«گروه جنگل» که به رهبری «علی اکبر صفائی فراهانی» مسئول هجوم به پاسگاه سیاهکل و رقم زدن واقعه سیاهکل بود، در حقیقت مولود شکستهای سیاسی مداوم در دهه 30 و ابتدای دهه 40 بود. مجموعهای از جوانانی که از نهضت ملی شدن صنعت نفت گام به گام به همراه نخبگان سیاسی مبادرت به مبارزه پرداختند، اما کودتای 28 مرداد 1332 و واقعه 15 خرداد 42، سرخوردگی و رخوت را برای جوانان مذکور به همراه داشت.
عباس سورکی، ناصر آقایان، عبدالحسین مدرسی، حسین نعمتی،مهدی شهیدی، حسین ضیا ظریفی و «بیژن جزنی» هسته اولیه و از موسسان گروه مذکور بودند. تمامی این افراد بنا به گفته جزنی، فرد باسابقه و دانشجوی ممتاز دکتری فلسفه دانشگاه تهران، «از جوانان پرشور و انقلابی حزب توده بودند» که پس از کودتای 28 مرداد راهی نو را برای مبارزه میجوییدند: «جوانان انقلابی و پرشور که در حزب توده فعالیت میکردند، پس از این رویدادها و بستهشدن راههای مسالمتآمیز سیاسی... گروهی تحت عنوان گروه رزمآوران حزب توده را تشکیل و در جلسات خود عملکرد گذشته حزب توده و شوروی را نقد میکردند».
این نظر تنها متعلق به گروه جزنی نبوده و در میان جوانان مذهبیتر فعال در سیاست نیز مطرح میگردد، چنان که بعدها در روزنامه مجاهد، ارگان سازمان مجاهدین خلق ایران نیز در توصیف رسیدن اعضای این گروه به راه حل مبارزه قهرآمیز چینن گفته شده است: «کشتار خونین سال 42، نقطه عطف مهمی در تاریخ ایران بود. تا آن هنگام مخالفان تلاش میکردند تا از طریق اعتراضهای خیابانی، اعتصابهای کارگری و شبکههای زیرزمینی با رژیم مبارزه کنند...پس از سال 42 گروههای چریکی میبایست از خود بپرسند که: چه باید کرد و پاسخ روشن بود: جنگ چریکی!».
پس از مدتی این گروه متناسب با رویدادهای منتهی به واقعه 15 خرداد 42، اقدام قهری علیه حکومت را به عنوان تنها راه برای مبارزه انتخاب میکنند: «در شرایطی که تمام حقوق اجتماعی سلبشده و نمونه آن هم، روش خشن در سرکوب قضایای دانشگاه و جبهه ملی و غیره بود، فعالیتهای مسالمتآمیز بدون نتیجه است... و بنابراین مردم هم چارهای ندارند جز توسل به زور، لاجرم فعالیت سیاسی به صورت علنی و غیرعلنی غیرممکن است...».
از سویی جزنی در خصوص چگونگی مبارزه قهرآمیز دچار سردرگمی میشود، چرا که آخرین جنبشهای مسلحانه در ایران، منتهی به وقایع پس از به توپ بستهشدن مجلس توسط محمدعلیشاه بوده است و از آن قریب به 50 سال گذشته است. در نتیجه امکان تقلید از نمونههای بومیِ تاریخی وجود ندارد. نتیجه سردرگمی جزنی و یاران در نمونه داخلی، نظر اعضا به نمونههای موفق خارجی جلب شد؛ در میان انقلابهای چین، ویتنام و کوبا، جزنی مدل کوبا را برای پیادهسازی در ایران محتملتر دانست. چرا که همچون کوبا، در ایران نیز فقدان یک سازمان سیاسی منسجم احساس میشد. نگاهِ جزنی به کوبا به مثابه یک الگو و مرجع تقلید نبود؛ چرا که او متوجه تفاوت نیروها و بازیگران سیاسی دو کشور بود: « مبارزه رژیم برای ما... همان نقشی را دارد که مبارزه با دیکتاتوری باتیستا برای خلق کوبا داشت... اما در اینجا دلیلی نیست که قطعاً مبارزه با دیکتاتوری مستقیماً منجر به نابودی تمام سیستم شود».
مدلی که جزنی و گروه او در نهایت مدل «مبارزه هم در شهر و هم در روستا» رسیدند؛ چرا که مبارزه در روستا به علت آگاهی پایین سیاسی دهقانان موثر نبوده و از سوی دیگر، به علت اصلاحات ارضی چندان زمینههای مبارزه مسلحانه در روستاها وجود نداشت. جزنی به این مسئله آگاه بود که با دخیل کردن تغییرات حاصل از اصلاحات ارضی، دیگر توانایی انطباقی میان مبارزات مسلحانه سایر کشورها و ایران وجود نخواهد داشت اما آگاهانه از این مسئله چشم پوشاند تا همچنان تز مبارزه قهرآمیز را پِیبگیرد. از سویی تاکتیک اصلی این گروه، اعزام مبارز از شهر به روستا، به واسطه آگاهیهای سیاسی و اجتماعی، و تبلیغ مسلحانه دهقانان بوده است.
وانگهی برای آغاز یک جنبش چریکی، نیاز به پول و اسلحه مسئله حائز اهمیت است و جزنی نسبت به آن واقف بود. تلاشهای این گروه برای یافتن منابع مالی و پول چندان پیشرفتی نداشت. حمید اشرف در خصوص عدم پیشرفت فعالیتها از سوی این گروه میگوید: «افراد غالباً شاغل بوده و کادر حرفهای در میانشان نبود و همین امر باعث میشد که برنامههایشان خیلی کند پیشرفت کند». در نهایت امر، کوشش سورکی و جزنی برای خرید سلاح از قاچاقچیان، موجبات دستگیری آنان را فراهم ساخت.
پرویز ثابتی، رئیس وقت اداره یکم از اداره کل سوم ساواک در شرح دستگیری جزنی و سورکی در سال 46 میگوید: « عباس سورکی... دوقبضه سلاح کمری تهیه و آنها را در اختیار یکی از دوستان خود گذارده بود و این فرد با ساواک همکاری داشت...جریان به ما گزارش شد و پس از تحویل سلاح به سورکی، او به وسیله تیمهای تعقیب و مراقبت و یک تیم عملیاتی، دنبال شد... مامورین تعقیب، چون سالها قبل بیژن جزنی را تحت مراقبت داشتند، او را شناخته و گزارش دادند که سورکی سرگرم تحویل سلاح به جزنی است. به علت آنکه فردای آن روز، قرار بود امیر کویت به تهران سفر کند،تصور ما این بود که شاید توطئهای در جریان باشد... البته پس از مدتی معلوم شد که توطئه سوقصدی در نظر نبوده و آنها طرحی برای حمله مسلحانه به بانکی در کشتارگاه تهران را در برنامه داشتهاند... ظاهرا این اولین برنامه آنها در حمله به بانکها... برای تامین هزینه عملیاتها بوده است».
لیکن حمید اشرف، فرد مورد مبادله با حمید سورکی را «یک عنصر تودهای سابق» معرفی میکند و میگوید: این گروه به خاطر نفوذ یک عنصر تودهای سابق که در خدمت پلیس سیاسی بود و نقش نفوذ سیاسی در گروههای چپ داشت، مورد شناسائی قرار گرفت».
پس از هجوم ساواک به گروه جزنی در زمستان 46، تنها 5 نفر از کادر اصلی شناسائینشده و خراج از نظر ساواک باقیمانده بودند. این افراد به مدت 8 ماه به ظور مخفی در تهران به زندگی ادامه دادند تا اینکه این افراد از دکتر واحدی، عضو تشکیلات تهران حزب توده درخواست مساعدت برای خروج از ایران کردند. در نهایت امر و پس از رایزنیها قرار بر آن شد که علیاکبر صفایی فراهانی و صفار آشتیانی از مرز خرمشهر عبور کرده و پس از مخابره خبر سلامتی خود به 3 نفر دیگر، آنها نیز از ایران عزیمت کنند. پرویز ثابتی در خصوص چرایی عدم خروج سه نفر دیگر- مشعوف کلانتری، محمد چوپانزاده و عزیز سرمدی- میگوید: «این 3 نفر ظاهراً به طور اتفاقی به وسیله مامورین ژاندارمری دستگیر و به ساواک تحویل داده شدند». این سه نفر به تهران بازگشت داده شده و هر کدام به چندین سال حبس محکوم شدند.
اما دو نفر دیگر، خود را به سازمان الفتح فلسطین رسانده و تا سال 1348 در فلسطین تعلیمات چریکی میدیدند. این دو نفر، بدون اطلاع از اوضاع اعضای گروه جزنی، تصمیم به بازگشت به ایران میگیرند. آنها با دریافت کمک از دبیر اول حزب توده، رضا رادمنش به ایران بازگشتند. بنا به قول حمید اشرف، این دو در هنگام بازگشت به ایران از فلسطین به همراه خود مقادیری اسلحه و مهمات میآورند.
در سال 1349، گروه جنگل به سرپرستی صفائی فراهانی تشکیل میشود. بهار و تابستان 1349 به تکمیل کادر گروه جنگل گذشت و در نهایت امر، در 15 شهریور ، دسته شش نفری پیشآهنگان حرکت خود برای شناسایی مناطق جنگلی مازندران و گیلان از دره مکار چالوس آغاز میگردد. این گروه در حقیقت طی برنامهریزی سابق، به دنبال 6 ماه ابتدایی را برای شناسایی مناطق و سپس حمله به یک پاسگاه نظامی جهت مصادره سلاحها و مهمات بودند. نقلقولهایی در خصوص انتخاب سیاهکل برای آغاز هجوم نیز در دست است؛ چرا که هم از نظر نظامی، امنیت بیشتری داشته و امکان حمله هوایی و حضور تجهیزات نظامی سنگین در آن وجود نداشته و از سویی نزدیکی مردم منطقه به جنبش جنگل و بالا بودن سطح فهم سیاسی میتوانست احتمال موفقیت گروه را افزایش دهد.
پیش از آغاز عملیات شناسایی، صفایی فراهانی در خانه سیف دلیل صفایی حضور داشت، با گروه دیگری که خط و مشی چریکی را دنبال میکردند، دیدار کرد. این گروه منصوب به «مسعود احمدزاده» و «امیر پرویز پویان» بوده و به گروه احمدزاده- پویان معروف است. وانگهی پس از واقعه سیاهکل، باقی گروه جنگل در گروه احمدزاه- پویان ادغام شده و «سازمان چریکهای فدایی خلق» را تاسیس کردند.
لیکن پس از 4 ساعت مذاکره میان صفایی فراهانی و عباس مشعوف، دو تن چندان به دیدگاه مشترکی نرسیدند و صفایی فراهانی نتایج دیدار را در گفتوگو با صفایی چنین شرح میدهد: «اینها اهل مبارزه نیستند و فقط حرف میزنند». عباس مشعوف نیز در پاسخ به سوال مشابه صفایی میگوید: «دوست شما پیشنهاد نادرستی میکند و بدون اینکه شرایط محیط را در نظر بگیرد... پیشنهاد اعزام پنج نفر را به کوه، شروع بهترین مبارزه میداند... با ایشان اختلاف نظر فاحش و کلی داریم».
گروه احمدزاده- پویان الگوی مبارزه خویش را بر مبنای تجربیات چریکی برزیل قرار داده و خلاصه دیدگاه آنان بر آغاز مبارزه چریکی در شهر دلالت داشته است. حمید اشرف نقل میکند: « گروه رفیق احمدزاده متکی بر تجارب و تئوری انقلاب بریل پیشنهاد جنگ چریکی شهری را میداد و معتقد بود که جنبش باید اول در شهر دور بگیرد و سپس کار در روستا متکی به مبارزه دور گرفته در شهر آغاز شود. ولی گروه جنگل پیشنهاد آغاز مبارزه همزمان در شهر و روستا را میداد... البته به تقدم عملیات در شهر معتقد بودیم ولی این تقدم از نظر ما فقط جنبه تاکتیکی داشت و به منظور آماده کردن افکار عمومی برای جذب و تاثیرپذیری بیشتر از عمل کوه بود».
این مذاکرات در دیدار مذکور خلاصه نشد و حمید اشرف و مسعود احمدزاده دیدارهای دیگری را پِی گرفتند. در نهایت امر آن شد که پس از مصادره سلاحهای پاسگاه سیاهکل، افراد جدیدی از گروه پویان به آنها بپیوندند. حمید اشرف میگوید: « البته گروه رفیق مسعود هنوز بسیاری از کادرهای آن علنی بوده و در اکناف کشور مشغول به کار بوده و یا خدمت وظیفه را میگذراندند، عملاً قادر نبود در مدت کوتاهی خود را آماده اعزام نفرات به روستا سازد».
اما در میانه شناسایی، نوعی دلسردی و ناامیدی از فرایند اجرایی و اهداف آن به وجود آمده بود؛ اتفاقی که بعدها پیامدهای ناگواری برای گروه جنگل داشت. نمونه ابتدایی آن، رخدادهایی است که بر ایرج صالحی گذشته بود: «رضایتمندی آشکار روستائیان از دولت و شخص اعلیحضرت همایونی نظرم را جلب کرد. این عوامل باعث شدند که فکر جدایی از آن عده به سرم بیافتد. نخست تصمیم گرفتم که موضوع را با آنها در میان بگذارم ولی بعداً از جان خودم ترسیدم و تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگویم از آنها جدا شوم، روزشماری میکردم تا روز موعود نزدیک شود».
اما اندک اندک به واسطه طولانی شدن فرایند شناسایی و همچنین بیتجربگی این افراد، ظن ساواک را برانگیخت. حمید اشرف نقل کرده است: «دسته جنگل مرتبا مسئله طولانی شدن شناسایی را به رفقای شهریس تذکر میداد و هشدار میداد که هر آینه عملیات آغاز نشود امکان کشف دسته جنگل قبل از بهرهبرداری از عدم هوشیاری دشمن وجود دارد».
صفایی فراهانی تاریخ عملیات را در نیمه دوم بهمن تعیین میکند. اما در اوایل بهمنماه آن سال، در طی اغتششات درون دانشگاه، مهدی سامع و غفور حسینپور دستگیر میشوند. این دو نفر مرتبط با گروه جنگل بودند اما ساواک نسبت به آن آگاهی نداشت. حمید اشرف نیز خاطر نشان میسازد که «دستگیری حسینپور به عللی غیر از ارتباط با گروه جنگل بود». گروه جنگل از دستگیری حسینپور آگاهی داشت و حسب آنکه وی اطلاعات کمی از عملیات سیاهکل داشته، کادر شهری جنگل چندان هوشیاری به خرج نداد. حمید اشرف نیز معتقد به این نظر معتقد است و گویی تا چندین سال بعد، اطلاعی از نقش مهدی سامع به دست وی نرسیده است.
وانگهی سامع بنا به آن دلیلی که خود «بیانگیزگی و بیاعتقادی» بیان میکند، برنامههای گروه جنگل را افشا میسازد. در جلسه دوم بازرسی، سامع به طور واضح به همکاری خویش با ساواک اعتراف میکند: «... حتی موقع دستگیری دوم بود که مقامات محترم ساواک مرا در جریان گذاشتند که ممکن است دوستان شما کاری کنند که برای خودشان بد شود و من قبول کرده و قبل از عملیات آنها، اعتراف کردم». البته سامع با اعترافات خویش از مجازات گریخت و حسینپور به اعدام محکوم شد.
پس از گذشت دو هفته از اعترافات حسینپور و سامع، افراد کادر شهر گروه جنگل دستگیر میشوند؛ در این مدت امکان اختفا برای آنان وجود داشته اما مدیریت یکپارچه و تصور بیخطر بودن دستگیری حسینپور آنان را از واکنش لازم واداشت. در نتیجه اسماعیل معین عراقی، محمد هادی فضلی و شعاعالله مشیدی در یازده بهمن، سیف دلیل صفایی در دوازده بهمن و خرمآبادی در بیست بهمنماه دستگیر میشوند. پس از دستگیری آنان، ساواک پل ارتباطی کادر شهر و جنگل، ایرج نیری را یافته و اقدام به دستگیری او را در دستور کار قرار میدهد. از سویی صفایی فراهانی و صفاری نیز لو رفته و ساواک به تمام نیروهای استان، دستور شناسایی و دستگیری آنان را صادر میسازد.
16 بهمن ماه، حمید اشرف به اطلاع صفایی فراهانی میرساند که کادر شهری به طور کل از بین رفته و اوضاع مبهم است. از سویی احتمال دستگیری نیروهای بومی و انبارکهای غذایی نیز وجود دارد اما فراهانی بر لزوم عملیات پافشاری میکند. پرویز ثابتی اینگونه تحلیل میکند که آنها از بیم آنکه دستگیر شده و کاری از پیش نبرده باشند، هر چه سریعتر اقدام به عمل میکنند: «... چون آنها متوجه شده بودند که ما یکی از افراد مرتبط را دستگیر کردیم و به سمت آنها پیش میرویم و به زودی دستگیر خواهند شد، برا اینکه یک اقدام عملی کرده باشند که کارهای آنها بیهوده نباشد، به پاساگاه ژاندارمری سیاهکل حمله کرده..».
از روز هفده بهمن برای آنکه ایرج نیری از خطر دستگیری آگاه شود، «هادی بنده خدا لنگرودی» به روستای محل سکونت وی میرود. نهایتا در روز 19 بهمن دستگیر شده و ساواک نسبت به حضور گروه جنگل در منطقه آگاه شد. در نتیجه گروه جنگل به این نتیجه رسید که بایستی در همین روز عملیات را انجام داده و فرصتی دیگر در دست نیست.
گروه یک ماشین فورد را تصرف کرده و به سمت پایگاه روانه میشوند. در پایگاه انتظار مقاومت داشتند اما چنین نشد. در حمله هوشنگ نیری به تصادف آسیب دیده و در مجموع با کشتن درجهدار پاسگاه و دو ژاندارم و مصادره ده قبضه سلاح بدون جمعآوری فشنگ از پاسگاه خارج شدند؛ هر چند که هادی بنده خدا در پاسگاه نبوده و به همراه فرمانده پاسگاه به لاهیجان رفته بود. صفایی فراهانی در بازجویی مورخ هفت اسفند 1349 میگوید: «در حمله به پاسگاه دچار آشفتگی بودیم اولاً ماشین خراب بود و ثانیاً عوض جیپ، ماشین گاز مقابل پاسگاه بود و ثالثاً فکر میکردیم که در پاسگاه با مقاومت روبهرو شویم زیرا که شاید محمدرضا(هادی بنده خدا) در زندان پاسگاه باشد».
گروه جنگل از منطقه دور شده و در ارتفاعات سیاهکل چادر زدند. قرار بر این شد که صفایی فراهانی یا با رابط شهری ارتباط بگیرد یا آنکه به میان روستاییان رفته و با تبلیغ مسلحانه از آنان نیرو بگیرند. از سویی با رسیدن گزارش به شاه، او به رئیس کل ژاندارمری میگوید: «در اسرع وقت باید قلعوقمع یا دستگیر شوند و ضمناً هدف این عناصر مخرب به زارعین تفهیم شود که منظورشان خارج نمودن اراضی از دست آنها بوده و به نفع کمونیستها اقدام نمودهاند که به نفع آنها اراضی را تصاحب نمایند».
گروه جنگل به روستاییان پناه برده و به دنبال جلب حمایت آنان بودند. یک شاهد عینی ماجرا که پزشک بیمارستان لاهیجان بود، میگوید: «... اعضا خود را به سختی بسیار خود را به ناحیهای به نام گمل رساندند و به خانه یکی از روستاییان پناه بردند... فردی به کولهپشتی آنان شک کرده و آن را باز میکند و اسلحهها و نارنجک درونش را مییابد... خبرش را بلافاصله به سپاهی دانش منطقه دادند ضمن اینکه خودشان هم تصمیم گرفتند تا هنگام صرف شام روی چریکها بیفتند و آن ها را با طناب ببندند و تحویل مامورانی که سر خواهند رسید بدهند». صفایی فراهانی در کتاب «آنچه یک انقلابی باید بداند»، این روایت را به نوع دیگری بیان میکند؛ هرچند جنبه حماسی آن پررنگ بوده اما با کلیت روایات دیگر همخوانی دارد. پرویز ثابتی نیز میگوید: «... علیاکبر صفایی فراهانی به اتفاق فرد دیگری به روستاییان مراجعه و از آنها برای اختفا، تقاضای کمک میکند، به وسیله روستاییان دستگیر و ریسمانپیچشده، به مامورین تحویل داده میشود».
در نهایت امر، 13 نفر از گروه جنگل که در گیلان و تهران زنده دستگیر شده بودند، پس از محاکمه در دادگاه در اواخر اسفندماه 1349 اعدام شدند. عملیاتی که سراسر شکست بود، نه همراهی توده را به همراه داشت و نه آنکه توانست منجر به ادامه حیات این گروه و دستیابی به اهداف تعیینشده شود. اما تنها پیامی که برای سایر روشنفکران همراه داشته آن بوده که اختناق شاه شکننده است و بایستی برای عقب نماندن از قافله، دست به عمل بزنند.
مهمترین تاثیر سیاهکل برای دیگر گروهها با مشی چریکی، بر مجاهدین خلق بوده است. گروهی که پیش از شکلگیری هسته اولیه فداییان تشکیل شده بود و برای اثدامات چریکی، بخشی از کادر خود را به فلسطین ارسال کرده بود. لطفالله میثمی از اثر حمله سیاهکل بر مجاهدین چنین میگوید: « حرکت فداییان در جمع مجاهدین تاثیر گذاشت. میگفتیم: ما میگوییم باید عمل کرد، ولی آنها زودتر از ما عمل کردند.... مجاهدین میگفتند: ما باید تور پلیسی را بشکنیم، تا تور پلیسی نشکند، هیچ استراتژیای عملی نخواهد شد. به همین دلیل قیام شهری را مطرح کردند که ماموران ساواک و رجال منفور را ترور کنند و برخی اماکن را آتش بزنند. به دنبال آن، ارتش مجبور میشد در شهرها حکومت نظامی کند و با مردم درگیر شده و مردم هم متقابلاً درگیر میشدند».
از سویی، گویی مجاهدین نسبت به پایگاه اجتماعی خود، نوعی برتری نسبت به فداییان احساس میکردند؛ میثمی ادامه میدهد: « از طرفی تحلیل میکردیم که به هر حال این تور پلیسی بود که فداییان را دستگیر کرد و مردم هم علیه ارتش و ساواک بسیج شدند. اینها قبل از اینکه به جنگل بروند، باید تور پلیسی را میشکستند. میگفتند: حدود 70 هزار ارتشی به سیاهکل اعزام شده و آنجا را محاصره کردند. مردم هم نقشی ایفا نکردند. بدون سروصدا هر بلایی سر آنها آوردند».
این بحثها موجد آن شد که مجاهدین برای اقدامی بزرگتر برنامهریزی کرده تا از رقابتی مستتر میان گروههای مبارز عقب نماند. از آنجایی که شاه در صدد برگزاری جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی بوده و از قضا امام خمینی(ره) نیز آن را تحریم کرده بودند، آنها برای انفجار کارخانه برق تهران در زمان برگزاری جشن برنامهریزی کرده بودند تا تهران در تقارن با یک رویداد بزرگ حکومتی در خاموشی فرو برود. اما ناتوانی و بیتجربگی سبب شد که ضربه بزرگی به کادر مرکزی مجاهدین وارد شود و پس از آن نیز مسئله تغییر ایدئولوژی سازمان مطرح میشود.
مسئله حائز اهمیت آن است که دو گروه چریکی، بدون برداشت و درک صحیح از جامعه ایرانی وصرفاً به دلیل پیروزی الگوی چریکی در کشورهای جهان سوم دیگر، به دنبال پیادهسازی این الگو در ایران بودند. بدون آنکه از تواناییها و تجربیات لازم مبارزه برخوردار باشند، تنها به واسطه ناامیدی از نخبگان باسابقه سیاسی کشور و برای خروج طبقه معترض از انفعال، به دنبال حرکت اما هرچند کور و بیفایده در جامعه بودند.
علاوه بر به طور مشخص از میزان محبوبیت مبارزه مسلحانه و به تبع آن حاکمیت فضای رعب و وحشت در جامعه خویش بیخبر بودند؛ چرا که تغییرات جامعه از ابتدای دهه 40 تا انتهای آن، سبب شده که گرایش اجتماع به فعالیت پرخطر سیاسی افول پیدا کرده بود. اما آنچه در نظر بسیار عجیب میآید، رقابتی سادهلوحانه در دست گرفتن گوی عمل در فضای سیاسی وقت است؛ عملی که صرفا برد تبلیغاتی آنی داشته و اگر تلاش روشنفکرانِ همطیف این گروهها وجود نداشت، عملاً این حادثه و مابقی حوادث اینچنین چندان در حافظه تاریخی باقی نمیماند.
منابع:
بهروز، مازیار- شورشیان آرمانخواه
میثمی، لطفالله- از نهضت آزادی تا مجاهدین
آبراهامیان، یرواند- ایران بین دو انقلاب
نادری، محمود- چریکهای فدایی خلق
اشرف، حمید- جمعبندی یک ساله
اشرف، حمید- جمعبندی سه ساله
صفایی فراهانی، علی اکبر- آنچه یک انقلابی باید بداند
قانعی فرد، عرفان- در دامگه حادثه
مرکز بررسی اسناد تاریخی- چپ در ایران به روایت ساواک، کتاب هشتم، چریکهای فدایی خلق