Raha66
Raha66
خواندن ۴ دقیقه·۱۵ ساعت پیش

میدونی که یلدا ...

_ مادر هندونه ها و انار هارو ریختین توی حوض ؟

+ بله عزیزجون خیالت راحت

_ والا ننه همچین که میگی خیالت راحت ته دلم میلرزه

+ بیا و مارو مسخره‌ی خاص و عام نکن عزیز

فربد دوان و فریاد کشان به سمتشان می آید : ×عزیییززز! مژه بده مژده

_ چی شده مادر تو که منه پیرزن ترسوندی

× قربونت برم ترس چیه؟! پیرزن کیه ؟! بگو کی امشب میاد ؟

_ وای مادر نکنه مسعودم داره میاد ؟

× بله عزیز جون چشم و دلت روشن ! مژدگونی مارو یادت نره لطفا

عزیز با تک خنده ای می‌گوید: ای پدرسوخته ! همیشه ام که دنبال فرصتی ؛ چشم. فعلا پاشو اون ریسه هارو بیار وصلشون کن ، جا میندازیم تو حیاط میشینیم.

× به روی چشم سلطانم

+کم مزه بریز پسر ببین عزیز چی میخواد

× کاسه ی داغ تر از آش و چه به این دخالتا

+ وخی اینقد شیلنگ تخته ننداز کلی کار داریم

× خب کارگر هم زیاد داریم ، نمونه ش خودِ تو

+ فربد خدا سر شاهده دستم بهت برسه من میدونم و تو

× فعلا ک نمیرسه ما رفتیم عزت زیاد

از همین ابتدای کوچه صدای قهقه های فربد و نیکراد و غرهای عمو به استقبال ام آمده اند! لبخند بر لب به سمت در کوچیک و کرمی رنگ خانه ی بی بی میرم ؛ مثل همیشه مزین عشق و آرامش است.

در بدو ورود با آغوش باز نیکراد مواجه می‌شوم ، عطر تنش مرا یاد بچگی مان می اندازد ، بازی های توی کوچه ، توپ چهل تیکه و شیشه ی شکسته همسایه ها و...با همه ی اهالی خانه سلام و احوال پرسی گرمی می کنم و غرق در تماشای خانه ی بی بی می شوم . حیاط نسبتا بزرگ اش حالا تمیز و آکنده از ریسه و چراغ و حوض تا آنجا که بشود سرشار از انار و هندوانه است. بچه ها دور حوض دنبال هم می دوند و خاطرات سال های گذشته را برایم بر صفحه ی یاد آوری می آوردند.

حالا به اتفاق همگی و به بهای این #یلدای دوست داشتنی کنار هم جمع شده ایم تا پاییز را بدرقه کنیم و به استقبال زمستان برویم.

○ راستی عزیزجون ! آقاجون کجاست؟

+ رفته حجره مادر یکم دیگه میاد ،برای چی ؟

○ چیزی نیست ، آخه از وقتی اومدم ندیدمش!

+ میاد عزیزکم .

همه بودند ، بعضی هاشان را پس از چند سال میبینم ، برخی چین های دور چشم انداخته اند و بعضی موهای سفید ، صمیمیت و صفای جمع شان اما ذره ای تغییر نکرده است! کرسی را روی فرش پهن شده در حیاط می‌گذارند و همه می نشینیم ، شوخی های فربد و فال حافظ ، با اقتدار شاهنامه خواندن بردیا و نگاه پر افتخار آقاجون و صدای قهقه هایی که تا کوچه های همجوار می رود ، مرا وارد دنیای دیگری می‌کنند ؛ درست آنجا که خون در رگ های زندگی جریان دارد. نسترن سینی پر از چای را می آورد، و سرمای این شب را با عطر هل و دارچین ادغام می‌کند تا بار دیگر آرامش وارد تک تک یاخته هایمان شود.
چشمم به استکان و نعلبکی ها می خورد .خدای من! خانه همان خانه است ! سماور و قوری ، استکان های باریک و نعلبکی های طرح دار جهاز بی بی ، پشتی های قرمز و بالشتک های گرد و گرامافونِ آقاجون! گویا اینجا روح مان را جا گذاشتیم و تنها با جسم مان به شهر روانه شده ایم.

با صدای بلند مهران رشته افکارم پاره می شود و از چهره اش خنده ام می‌گیرد، چای داغ را سر کشیده و از سوختگی زبانش را بیرون گرفته و سعی دارد با دستش آن را باد بزند!!

هوا کم کم رو به سردی سوق میکند ، همه چیز را جمع میکنیم و به داخل خانه پناه می بریم . در پذیرایی بزرگِ خانه ی بی بی رخت خواب پهن می کنیم و همگی عرصه ی جان را به تشک های نرم و پتوهای گرم بی بی می سپاریم . نسیم طاقت نمی آورد و پیشنهاد دیدن یک فیلم را می دهد ، به انتخاب جمع قهوه تلخ را بر می‌گزینیم و کاسه ی انار و هندوانه به دست ، آن را تماشا میکنیم. فربد که همان دقایق ابتدایی به خوابی عمیق فرو می رود و پویان در حال سلفی گرفتن با دهان باز او در هنگام خواب است .

شب یلدای امسال من اینگونه سپری شد ، می‌دانم که از بهترین و به یادماندنی ترین خاطرات ام خواهد بود. صبح با خداحافظی و بدرقه ی عزیز و آقاجون مسیر را به سمت پایتخت باز خواهم گشت.

این بود قصه ی #یلدای دوست داشتنی من ، شما چه قصه ای دارید؟!

دوست داشتنیکارفال حافظپیشنهاد فیلم
بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید