پارسال در میانه دهه چهارم زندگی، برای هدیه تولدم به پیشنهاد دوستی، به کلاس آموزش دوچرخه سواری رفتم. بله! کلاس آموزش دوچرخهسواری.
در یکی از روزهای بهار زیبا و متفاوت تهران که شهر با پرواز گروهی پروانهها زیبا شده بود، بر افکار مشوش «من نمیتونم»، «برای سن من دیر شده» و «اگه کسی من رو در حالی ببینه که نمیتونم تعادلم رو روی دوچرخه حفظ کنم چی!؟» غلبه کردم و اولین جلسه کلاس را در پارک آموزش ترافیک در پارک پلیس با یک خانم مربی مهربان شروع کردم. در پایان جلسه اول، هنوز نتوانسته بودم تعادلم را روی دوچرخه حفظ کنم و با بدن درد و حس سرافکندگی به خانه برگشتم. انگار نتوانسته بودم بار اول در آزمون شهر قبول بشم! هفته بعدی، پنج شنبه صبح همزمان که در ذهنم شاهد گفتگوی درونی «تو اگر میتونستی همون دفعه اول راه افتاده بودی! دیگه از سن تو گذشته و بیخیال شو!» بودم، رسیدم به کلاس و از مربی دوچرخه رو تحویل گرفتم. بعد از بیست دقیقه متوجه شدم که تعادلم را حفظ میکنم .. تمام هیاهوی «تو نمیتونی» به یک سکوت محض در ذهنم تبدیل شد و خوشحالی و لذتی را تجربه میکردم که مشابه آن را در آموزش مهارت دیگری به یاد نداشتم.
در همین حین که ذوقزده در محوطه پارک با دوچرخه میچرخیدم و از حس پرواز و رهایی لذت میبردم، بدون توجه وارد یه دسته بزرگ پروانه شدم. چشمانم را بستم ولی نتوانستم با همان سرعت دهانم را ببندم و .. . در دورهای بعدی یکی دوبار همجهت با پروانه ها چند ثانیهای رکاب زدم و شیرینترین لحظهها را تجربه کردم. در پایان جلسه دوم آموزش، باز هم با بدن درد اما خوشحال به خونه برگشتم. دیگه اثری از «من نمیتونم» نبود و همه وجودم از اعتماد به نفس لبریز شده بود و ذهنم با «هیچ وقت دیر نیست» و «خواستن توانستن است» پر شده بود.
حالا یک سال و دو ماه از آن روزها میگذرد و یک رفیق مشکی با راههای زردرنگ و خوشرکاب به اسم آذرخش دارم که تقریبا حدود 200 کیلومتر با هم در تهران رکاب زدیم. درباره این تجارب بیشتر مینویسم.
این مطلب با کد 109202در روزنامه همشهری روز شنبه تاریخ 15 شهریور ماه در ستون دوچرخه در این لینک منتشر شده است.