عبدالواحید احمدی
عبدالواحید احمدی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

عبدالواحید احمدی

با اینکه میخندم ولی غم دارم ای دوست »
در دل هـوای سوز و مــاتم دارم ای دوست 

 
بغضی نشستـه در گلویــم روز و شبهــا 
در سینــه ام آه دمــادم دارم ای دوست 

در حسرت خـوابی پــر از آرامش هستـم  
شب تا سحر بس حالِ مبهم دارم ای دوست

مـن از غریب و آشنـایـان زخـــم خوردم 
صدهــا گله از ظلم آدم دارم ای دوست

شایـد نمیـدانــی بــدان مـن پیــرِ دردم 
از غصه هایم قامتی خم دارم ای دوست 

در سینـه ام عشق تـــو را می پــرورانم 
مهر تو را عشق تو را کم دارم ای دوست

دلخستــه ام از بیــکسی سنگ صبــورم 
بی تو جهانی چون جهنم دارم ای دوست 

عبدالواحید احمدی 









قول دادم به تو... 

قـول دادم بـه تــو از غم ننویسم ای دوست
دگــر از غصه و مـاتــــم ننویسم ای دوست  

وعده دادم به تو در خلوت وتنهایی خویش
دگــــر از آه دمـــادم ننــویـسم ای دوست 

زخــم بسیـار بــه تن دارم و بـا این دلِ تنگ  
گـله از عــالــــم و آدم ننویــسم ای دوست    

چـه بگویم بــه تـــو از بــازی تقدیر چه کرد 
دگــر از بخت بـد هـردم ننویسم ای دوست 

گله ای نیست که از دلخوشی وخنده وعشق 
سهم مـن بــوده اگر کــم ننویسم ای دوست 

پـیِ آزردن مـــن گــرچه بساطِ غـــم و درد  
همه جــا بــوده فــراهم ننویسم ای دوست 

پـرم از حـرف کسی نیست مرا سنگ صبور 
وعده دادم به تو از غم ننویسم ای دوست


به کجا میروی ؟
صبرکن !… 

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو !
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو !
با اینکه میخندم ولی غم دارم ای دوست » در دل هـوای سوز و مــاتم دارم ای دوست   بغضی نشستـه در گلویــم روز و شبهــا  در سینــه ام آه دمــادم دارم ای دوست  در حسرت خـوابی پــر از آرامش هستـم   شب تا سحر بس حالِ مبهم دارم ای دوست مـن از غریب و آشنـایـان زخـــم خوردم  صدهــا گله از ظلم آدم دارم ای دوست شایـد نمیـدانــی بــدان مـن پیــرِ دردم  از غصه هایم قامتی خم دارم ای دوست  در سینـه ام عشق تـــو را می پــرورانم  مهر تو را عشق تو را کم دارم ای دوست دلخستــه ام از بیــکسی سنگ صبــورم  بی تو جهانی چون جهنم دارم ای دوست عبدالواحید احمدی قول دادم به تو... قـول دادم بـه تــو از غم ننویسم ای دوست دگــر از غصه و مـاتــــم ننویسم ای دوست  وعده دادم به تو در خلوت وتنهایی خویش دگــــر از آه دمـــادم ننــویـسم ای دوست زخــم بسیـار بــه تن دارم و بـا این دلِ تنگ   گـله از عــالــــم و آدم ننویــسم ای دوست    چـه بگویم بــه تـــو از بــازی تقدیر چه کرد  دگــر از بخت بـد هـردم ننویسم ای دوست گله ای نیست که از دلخوشی وخنده وعشق  سهم مـن بــوده اگر کــم ننویسم ای دوست پـیِ آزردن مـــن گــرچه بساطِ غـــم و درد   همه جــا بــوده فــراهم ننویسم ای دوست پـرم از حـرف کسی نیست مرا سنگ صبور  وعده دادم به تو از غم ننویسم ای دوست به کجا میروی ؟ صبرکن !… صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو ! یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو !


ننویسم دوستعبدالواحید احمدی
اونجـایه که دیدی حرفت ارزش نداره؛ حـرفت رو عـوض نڪـن،جاتـو عوض ڪـن?️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید