سال قبل، در مجموع، سال خوبی برام بود. سخت اما نتیجهبخش.
از بعدِ عید سال پیش تا تیرماه سخت گذشت. تصمیم داشتم تهران بمونم و خونه بگیرم(دو سال قبلتر، دانشجو بودم و ساکن خوابگاه). برام خیلی مهم بود که از کسی کمک نگیرم و خودم همه جوره پای تصمیمی که گرفتم بایستم. یه دوستی پیشنهاد داد با هم خونه بگیریم و افتادیم به املاکگردی تو تهران که آخر سر، یه شبی زد تو بُرجکم و گفت پشیمون شدم. من با گردن کج رفتم سراغ دو یاری که قبلا بهشون «نَه» گفته بودم و این شکلی ما سه تا شدیم همراه و با هم ادامه دادیم.
ناگفته نماند که تو این مدت به دلیل فشاری که روم بود، همه جوره تو کارم سوتی دادم. مدیری دارم که سوتیام رو میشمرد اما در عوض هوامو داشت. این نوع رفتار تو اون مدت برام قوت قلب بود.
بالاخره...
شد هر آنچه که باید میشد. ما شدیم سه یار «دلگشا»، خونهمون. زندگی جدیدمون رو ساختیم. من یواش یواش به حالت عادی برگشتم. تعریف از خود نباشه، تو کارم خوب پیشرفت کردم. براش انرژی گذاشتم. تو این فاصله بالاخره از پایاننامه کذایی هم دفاع کردم و با قدرت بیشتری برای بهبود تو کارم تلاش کردم. تو میونهی راه از محل کار و محیط کار دلخور شدم. تا مرحله کم آوردن پیش رفتم ولی نتونستم که کم بیارم. بیشتر تلاش کردم و سعی کردم مفیدتر و مؤثرترباشم.
سال گذشته، بیشتر روزام به تنهایی و گوشهگیری گذشت. اما تو تمام اون مدت، این ذهنِ همیشه درگیر من به فکر راه چارهای برای بهترین شدن بود.
دو تا موضوع رو هم تجربه کردم که هیچوقت فکر نمیکردم بخوام و بتونم.
کم یا زیاد، خوب یا بد، آسون یا سخت، من از سال پیش راضی بودم و یاد گرفتم که برای سال جدید قویتر و شادتر از قبل باشم. به این امید که آخر سال ۹۸ بیام و بنویسم سالی بهتر از پارسال.