راحله عابدی
راحله عابدی
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

سلام پدر...قسمت دوم

یک ربعی میشود جلوی درب سفید و نه چندان تمیز اتاق سنجش نوآموزان ایستاده ایم.مادرم چادرش را زیر گردی صورتش مچاله کرده و زل زده به دستگیره ی در.کم کم میخواهم شروع کنم به بدقلقی نگاهم میگیرد به چشمهای آرام و روشن مادرم.سرسری دستی روی سرم می کشد و آرام میشوم.در بار میشود دختر سبزه رو و بی حوصله ای با عجله بیرون می آید و به سمت مادرش که انتهای راهرو روی صندلی فلزی زهوار در رفته ای نشسته میدود.ترس و گیجی عمیقی مرا به هیجان می آورد،دستی به داخل هلم میدهد و در بسته میشود.حالم گرفته است،انگار سیلی خورده باشم یا کسی دستم انداخته باشد .روبه روی من و پشت به پنجره ی عریض و سبز رنگ اتاق خانم مسن و چاقی نشسته و چیزی مینویسد،انگار چهره اش را نمیبینم .نمیدانم عاقبت نگاهم میکند یا نه.حتی یادم نیست بین ما حرفی رد و بدل میشود یا فقط او می نویسد و من نگاهش میکنم.تنها چیزی که در حافظه ام ثبت شده تصویر رنگارنگی از حروف الفباست روی دیوار،همین.از اتاق که بیرون می آیم میچسبم به پایین چادر سیاه مادرم و الکی بغض میکنم.
از ساختمان که بیرون می آییم هوا گرفته و ابریست.حیاط بزرگ و خلوت مدرسه به دلشوره ام می اندازد،گرفته میپرسم:_حالا کجا میریم؟
مادرم پوشه ی آبی رنگی را که همین چندلحظه پیش مهر خورده به آرامی داخل کیفش میگذارد و با خستگی جواب میدهد:_خونه.نمیدونم زن عموت ناهارو بار گذاشته یا نه..بعد با نگرانی تگاهم میکند:_ عصرم نوبت شاهرخه..خدا کنه ختم به خیر شه.
و من خوب میدانم که ختم به خیر میشود.شاهرخ باهوش و خوش سر و زبان است،تازه تمام رنگها را یاد گرفته و تا ۲۰ هم می نویسد.
تنها ایرادی که دارد حرف گوش ندادن و لجبازیست.وقتی روی دنده ی چپ بیفتد،حتی پدر حریفش نمیشود،برای همین زیاد کاری به کارش ندارند و پاپیچش نمی شوند.مادرم میگوید درسته که تو یه روز و با اختلاف بیست دقیقه به دنیا آمدید اما زمین تا آسمان با هم فرق دارید.شاهرخ کله شق و خود مختار،و تو آرام و بی زبان..مثل مادرت بی سر و زبانی،خدا عافیتت را به خیر کند...و من از همان کودکی میدانستم دعای عاقبت بخیری برای من مثل باران خواستن وسط مردادماه آن هم در کویر است...
خانه مان بزرگ و جادار بود.۵ تا اتاق داشت،اتاقی که چسبیدع به ذیوار راه پله بود و حمام مجزاهم داشت برای عمو فرخ و زن عمو ملیحه بود،مادربزرگ و پدربزرگ و عمه رخساره هم در اتاق ۱۲ متری و خلوتی که فقط یک تخت فلزی برای خواب مادربزرگ داشت استراحت میکردند و گاه گاهی که زن و شوهر حرفشان میشد آقا بابا را می فرستاد به پذیرایی و خودش میماند و دختر مریض و بی زبانش ،بعضی اوقات که حوصله ام سر میرفت بهشان سر میزدم مادربزرگ یا روی تختش نشسته نماز میخواند یا چشمهایش را میبست و شاید میخوابید،عمه رخساره اما اگر داروهایش را میخورد از صبح تا غروب کنار پنجره ی کوچک اتاقشان مینشست و به حیاط سیمانی و باغچه ی بی رونق آن چشم میدوخت.من هم گاهی کنارش مینشسنم اما دلم برای چشمهای تا به تا و دهان بی دندانش میسوخت و با بغض به سراغ بازی نصفه و نیمه ام میرفتم.در خانه ی درهم و شلوغ ما اتاقی که بزرگتر بود و پنجره هایش با پرده های کرم رنگ پوشیده میشد برای عمو فرهاد بود.عمو فرهاد تازه دانشجو شده بود.لاغر و دراز بود موهای پرپشتی داشت و چشمهای درشت.وقتی کتاب میخواند عینکی با شیشه های گرد و ضخیم به چشم می‌گذاشت و همیشه عصبانی بود.هیچوقت دلم نمی خواست از اتاقش بیرون بیاید،وقتی در خانه میچرخید احساس ناامنی میکردم،انگار لشکری بیگانه میان خانه مان قدم رو میرفت که در پی آسیب رساندن به دیگران بود.هروقت در اتاقش باز میشد، آشپزخانه و زیر چادر مادرم بهترین پناهگاه دنیا بود.کوچکترین اتاق خانه که روبه روی اتاق مادربزرگ بود و پنجره ی کوچکی رو به حیاط داشت برای ما بود؛من شاهرخ ناآرام،مهشید وراج و فرید زیاده خواه و همیشه ناراضی.تصور کنید چه شبهای سختی را میگذراندیم.پدرم فراخ میخوابید،با بالشی مجزا و رختخوابی که همیشه بوی صابون عطر دار میداد.مادرم مرا کنار خودش میخوابند،میچسییدم به دیوار.شبهای تابستان هوای اتاق دم میکرد،پنجره هم که باز میماند پشه ها عاصیمان میکردند.نیمه های شب از گرمای زیاد بیدار میشدم پیراهنم را بالا میزدم و بدن تبدار و کوچکم را میچسباندم به سینه ی سرد و نمدار دیوار.گاهی خیالبافی میکردم و سایه های روی سقف اتاق را دستهایی دراز شده برای یه دام انداختم تصور میکردم،آنوقت خودم را به آغوش مادرم میفشردم که بوی خستگی و خواب میداد،بوی تنش را...
خانه مان هیچگاه خلوت نبود،همیشه مهمان بود که می امد،چه آنهایی که میشناختم و شام و ناهارشان هفته ای یکی دوبار در خانه ی ما بود و چه کسانی که عید به عید پیدایشان میشد و چشم ما بچه‌ها را روشن میکردند.مهمان که می آمد به امر مردان خانه،باید به زیرزمین کوچک اما دلچسب خانه می رفتیم و خودمان را مشغول بازی،آن هم بازی بی سر و صدا میکردیم.آنقدر آنجا می ماندیم تا اول همهمه ی خداحافظی بلند شود و بعد سایه های سیاهی که روی دیوار حیاط بودند کم کم کوتاه و کوتاه تر شوند و مادر با چادر گلدار دور کمرش و صورتی که از خستگی پختن و شستن و لبخند زدن آویزان و مچاله است سر برسد و بچه های بیچاره اش را زیر بال و پر بگیرد.مادر همیشه سهم ناچیز خودش از غذا را که زیر دم کنی پنهان کرده بود با ته مانده ی قابلمه ها درهم میکرد و به خوردمان میداد.خودش هم می نشست و کمک میکرد تا تندتر بخوریم،قاشق شاهرخ را پرتر میکرد،لقمه ی مهشید را بزرگتر میگرفت،ناز فرید را میکشید و مواظب بود کسی دست به بشقاب من نبرد...خواهر و برادرهایم که میخوابیدند،مادر آخرین بشقاب را آب میکشید و زن عمو ملیحه تازه فرصت می کرد دو لیوان چای پررنگ بریزد و دوتایی با مادر بنشینند کنار سماور و خستگی در کنند.من هم سرم را روی پای مادرم می گذاشتم و چشمهایم گرم میشد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید