راحله عابدی
راحله عابدی
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

سلام پدر...قسمت سوم

مادرم زن ترسویی نبود اما در درون من آتشی بود که آرامم نمی گذاشت،آمیزه ای از اضطراب،ترس،فقدان.همیشه منتظر بودم واقعه ای رخ بدهد،حادثه ای که بی مادرم کند،دائما برای هر نداشتنی آماده بودم.بزرگتر که شدم این آتش خاموش نشد،خاکستر سالها رویش را پوشاند،اما پنهاش نکرد.اوایل همین که مادرم برای کاری از خانه بیرون میرفت،کز میکردم گوشه ی پنجره.زل میزدم به مسیر کوتاه خانه مان تا ابتدای کوچه.مطمئن بودم که دیگر برنمیگردد.دلم به سختی می تپید و بغض در گلویم پیچ و تاب میخورد.آنقدر می نشستم و خیالبافی میکردم تا مادرم با قدم هایی آرام و نگاهی آرامبخش از پیچ کوچه پیدا میشد و من مثل کسی که بعد از ویرانی زلزله، عزیزش را سالم یافته باشد،سراز پا نمیشناختم.همیشه مهیای از دست دادن بودم.
برای بار دوم شماره میگیرم و برای بار دوم جواب نمیدهد‌.عقب عقب می روم تکیه میدهم به سپر ماشین.در با صدای کشداری باز میشود،معطل نمیکنم و داخل میشوم.حیاط مثل همیشه تمیز و رفته شده است.انگار که بوی باران با رایحه ی برگهای خیس و خاک نم خورده درهم میشود و غمگین ترین نقطه ی قلبم را به هیجان می اندازد.سرم نبض میگیرد،ایوان خانه را تاریک میبینم،پله ها را دوتا دوتا بالا میروم و میرسم به سرسرا.با تن پوش سفیدرنگی به استقبالم می آید.نگاهم میکند،مطمئنم توقع نداشت اینقدر محکم باشم،شاید در انتظار مواجهه با دختری بود که در سی و هشت سالگی و در چهاردهمین روز از شروع پاییز فصلی که به خودی خود یاس آور است بزرگترین افسوس زندگیش را زیر خاکهای باران خورده ی بهشت زهرا مدفون کرده و بعد از اینکه یک دل سیر تمام اشکهایش را در آغوش کسانش ریخته و تسلیت شنیده،آمده تا کنار تنها رفیقش باقی دردهایش را بیرون بریزد و بنای گریه بگذارد..با احتیاط و آهسته بغلم میکند سرش را که برمیگرداند،دختری را میبیند که در سی و پنج سالگی هیچ چیز برای از دست دادن ندارد،خیالش از بابت ترسهای کودکی راحت شده،به کافه ی تاریکی رفته،چای تلخی خورده و چهار نخ سیگار را بی هوا دود کرده و تمام مدت به مادری فکر کرده که نیست...
روی مبل کوچک و سفید رنگی کنار پنجره مینشینم،درست روبه رویم تکیه میدهد به کتابخانه،پشت به آشپزخانه و خیره به چشمهایم.
_فکر میکردم جور دیگه ای ببینمت
سکوت میکنم
_این آرامش نگرانم میکنه
نگاهم روی صورتش میچرخد،چشمهای بی حالت و نگاه نافذی دارد ،مثل یک مادر مواخذه ام میکند.
_مهشید عصبانی بود و فرید سعی میکرد خونسرد به نظر بیاد.نبودنت معذبشون کرده بود..
دهانم گس میشود نگاهم میرود سمت کتری روی گاز.
متوجه میشود.خانه پر میشود از بوی چای و هل.
توی آشپزخانه پشت به من ایستاده و داخل پشقاب کوچکی خرما می چیند.آرام میگویم:_خرما نه.
همه شان را برمی گرداند سر جایشان داخل کارتون کوچک قرمز رنگ.همانجا روی صندلی می نشینم.دلم میخواهد چیزی بگویم،چیزی که ربطی به آن روز نداشته باشد.
_۱۵ سال پیش توی همین ماه بود که با هم آشنا شدیم.دوتامون کنار هم روی صندلی های چوبی کلاس کنار پنجره نشسته بودیم و منتظر شروع کلاس مثنوی بودیم.یادته؟
لبخند میزند سینی چای را روی میز میگذارد.یک لیوان و یک فنجان ..
_و تو فکر کردی من ده سالی جوونترم
_تو هم فکر نمی کردی من یه پسر ۳ ساله داشته باشم
دستهایم را میگیرد دستهایش گرم است:_چون خیلی کوچولو بودی
ناخودآگاه به یاد اردلان می افتم.با خودم فکر میکنم سر خاک نیامده بود.شاید هم حواسم نبود و ندیدمش.
_امروز اردلانو ندیدم
_نگران نباش.اومده بود غذاخوری.
خیالم کمی آسوده میشود،دوباره خیره میشوم به بخار گرمی که از لیوان چای بلند میشود.
_چطور به نظر میومد؟
_مثل مادرش.
نگاهم با بخار چای بالا می آید و میرسد به چشمهایش.
_چطور یعنی؟
_آروم.
_اما من آروم نیستم.داغدارم.آدم داغدار ناگزیره به سکوت.
_همه ی آدما دیر یا زود داغ میبینن.بالاخره از یه جایی باید شروع شه
انگشتانم ضرب میگیرند روی میز.بی قرار میشوم.بلند میشوم کیفم روی زمین افتاده،قوطی دارو و بسته ی سیگار را برمی دارم.قرص سفید کوچکی را بین دندانهایم خرد میکنم.دهانم تلخ میشود مثل دم مار.گلویم فشرده میشود و میخواهم عق بزنم اما نمیزنم.
قند کوچکی در دهان میگذارم،بی تاثیر است.دوباره می نشینم.باید چیز دیگری میکفت،باید اندوهم را بزرگ میدید،غم من خیلی بزرگ است،از اینکه سعی کند با کوچک جلوه دادن آن آرامم کند دیوانه میشوم.من حق دارم دیوانه شوم.چرا متوجه نیست.من نیاز دارم که درد بزرگم را کسی ببیند.من نیاز به تسلی ندارم،برای من اهمیتی ندارد که همه ی آدمها چطور میشوند،چه وقت داغ میبینند،یا هر مزخرف دیگر.من امروز نیاز دارم کسی منحصرا درباره ی من با من حرف بزند،تایید کند که از هم پاشیده ام و هیچکس مثل من غمگین نیست.اینجور تسلیت گفتن ها دیوانه ام میکند..با مهربانی صدایم میزند_ماهرخ
سعی میکنم چیزی بگویم اما دهانم باز نمیشود.چای را در دهانم میچرخانم.بهتر شد._.بارها به چیزی فکر کردم که از انجامش واهمه دارم،به اینکه به زندگیم پایان بدم.احمقانه ست و شاید ترحم برانگیز.اما من بهش فکر کردم.بیشتر شب ها....درست میگی،بالاخره از یه جایی باید شروع بشه،.اما برای من خیلی ساله که شروع شده،با رفتن شاهرخ شروع شده.امروز دیگه مطمئنم تموم شد. باقی عمرم رو آرومم،ناگزیر.
_اما تو هنوز اردلانو داری،
چیزی در قلبم به تقلا می افتد:_نه ندارم،..میخواهد حرفی بزند،نمی گذارم._فقط دوستم باش،نه مادر،نه خواهر و نه هیچکس.یه دوست خوب فقط گوش میده،وقتی دوست داغدارش حرف میزنه فقط گوش میده..
لیوان چایم را سر می کشم.صدایم چسبیده به گلویم،بیرون نمی آید.خیلی آرام خداحافظی میکنم،خودش را می رساند به در حیاط.هوا تاریک شده و باد سردی میوزد.باران خیال باریدن دارد.میگوید بمانم.اعتنا نمیکنم.دنده عقب که میگیرم هنوز ایستاده و نگاهم میکند باد توی موهای نمدارش پیچیده و حوله ی سفیدش را تاب میدهد.سردم میشود.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید