از رفتن به خانه می ترسم.،از تنها ماندن و زل زدن به در و دیوار واهمه دارم. گذشته طنابی شده که هر لحظه آویزانم میکند. آنقدر در هوا چرخ میزنم و چرخ میزنم که از نفس می افتم.....
یک ماهی میشود افتاده ام روی خط روزها و سالهای رفته. مثل اعتیاد می ماند... دچار میشوی، نشئه میشوی و بعد خمار لعنتی دیوانه ات میکند مجبوری دوباره و صدباره تکرارش کنی... آنقدر که به خودت بیایی و ببینی تمام شده ای مثل آخرین سیگاری که روی یادداشت های بی سرو تهت خاموشش کردی... این تنهایی از کجا شروع شد؟ بعضی چیزها را نمیشود از بعضی چیزها گرفت. مثل سوزاندن را از آتش، سرما را از برف، خیسی را از آب و تنهایی را از من. مادرم میگفت:فقط تو بعد ازمن غریب میشی، بقیه سرشون گرم خودشونه...
آنوقتها خیلی از حرفش مطمئن نبودم،اما حالا آن غربت را احساس میکنم. راه ها روبه رویم قد کشیده اند، کافه ها، رستوران ها، پارک ها، فروشگاه ها، همه و همه برای وقت گذرانی مهیاست اما جهان برای من همان مشتیست که برای گنجشکهای اسیرشده در پنجه ی کودکان بازیگوش.
شاهرخ میگفت گنجشکها برخلاف جثه شان گوشت خوشمزه ای دارند... یک روز آنقدر زیر درخت توت جلوی خانه کشیک دادو سنگ انداخت که چندتایی شکار کرد. مادر میگفت:معصیت است و روی دستش میزد اما شاهرخ شانه بالا می انداخت و غر میزد:نکنه آفریده شدن که فقط بخونن، خسته نشدن؟
آن روز وقتی گنجشک ها را گوشه ی حیاط گذاشته بود و رفته بود بساط بزم کودکانه اش را راست و ریس کن، درحالی که بغض گلویم را به درد آورده بود، برشان داشتم. گوشه ی باغچه را با بیلچه ی خان بابا کمی حفره کردم و خواباندمشان کنار هم. با عجله روی خاک را صاف کردم و برگشتم توی ایوان. دستهایم می لرزید، بغض مثل درد دندان توی تمام صورتم پیچیده بود. هم هیجان زده بودم هم غمگین و هم مضطرب. شاهرخ بیچاره ام میکرد. آمد و بدون حرف گشت دنبال گنجشکها، چندباری مردد نگاهم کرد،حیاط را با حوصله بالا پایین کرد و برگشت سمت من. چشمهای سیاه و کشیده اش را باریک کرد آنقدر که انگار از بین درز های نازک پرده ی اتاق نگاهم کند.
_حتما پر درآوردن رفتن... آره؟
میخواستم باغچه را نگاه نکنم. تمام توانم را جمع کردم و با صدایی که بی شباهت به صدای گنجشکها نبود گفتم:_حتما گربه ی فاطی خله خوردتشون.
عمیق تر نگاهم کرد. سری تکان داد و گفت:بگو چیکارشون کردی. بگی کاریت ندارم ولی خودم بفهمم حسابت رو میرسم.
لحنش جدی بود و صدایش بی حوصله. آفتاب تابستان رسیده بود وسط حیاط و گرمای هوا حتی تا زیر سایبان ایوان می رسید. پیراهن طوسی رنگش به تنش ماسیده بود، چند تار موی سیاهش ، خیس عرق چسبیده بود به پیشانی اش و بوی تنش که آمیخته ای از آهن و چوب بود در هوا می رقصید. کمی این پا و آن پا کرد و فکر کردم در نگاهش مهربانیست.
بغضی که تا چند لحظه پیش توی گونه هایم وول میخورد، افتاده بود روی زبانم. نمیدانم چه شد که گریه کردم و چطور شد همه چیز را اعتراف کردم.
نشست روی پله های سیمانی حیاط. دستهای مشت شده اش روی زانوانش ضرب گرفته بودند. سرش را چندباری با شدت تکان داد. احساس گناه و ترس بازو در بازوی هم به جانم افتاده بودند. دلم میخواست کنار آن گنجشکها چال شده بودم... از همانجا که ایستاده بودم، بلند گفتم :_خب درشون بیار، اصلا خودم درشون میارم.
راه افتادم که بروم. پاهایم به اختیار خودم نبودند، به هم میپیچیدند. از کنارش که رد شدم، انگار کنده ای را آتش زده باشند، بوی دود و درخت میداد... نگاهم نمیکرد. همینکه بیلچه را برداشتم نزدیکم شد. شانه هایش می لرزید و اطراف دهانش سفیدک زده بود. با پاهایش محکم روی خاک باغچه ضربه زد و شیار انداخت. بیلچه را با حرص از دستم بیرون کشید و آرام گفت:_چیزی رو که چالش کردی، هیچ وقت بیرون نکش. حتی اگه فقط چندثانیه زیر خاک بوده... همینکه خاک به تنش بخوره دیگه بیرون آوردنی نیست. باید روشو بپوشونی تا بگنده... مخصوصا اگه گنجشک باشه.
کنار باغچه نشستم و زل زدم به آسمان مربعی شکل و بخارگرفته ی تابستان. خوشه های خالی انگور بی حال و رنگ پریده بالای سرم تاب میخوردند و کرم ها برای پاره پاره کردن خاطرات هزاران پرواز، در رخنه های تاریک خاک از هم پیشی گرفته بودند.
.