دلم میخواهد برگردم به کافه و از پشت شیشه ی بخار گرفته ی آن،به صفحه ی سیاه خیابان خیره شوم اما باید به خانه بروم و با اردلان صحبت کنم.حرفهای سیمین دلتنگم کرده است.
کلید را دوبار میچرخانم تا در باز شود و این یعنی وقتی من نبودم اردلان به خانه سر زده و رفته است.
هوای گرمی که در خانه محبوس مانده به صورتم میخورد ولی با وحود سرمای سخت مچاله شده ی پشت در،لذت بخش نیست.ریسه ی کوچک و کم نور روی دیوار خاموش است و برای دیدن باید ابتدا به تاریکی عادت کنم.در آن سیاهی مطلق پیش میروم و مثل کسی که سالها کور باشد نه پایم به جایی میگیرد و نه مضطرب میشوم.
قهوه جوش روی شعله ی خاموش گاز هنوز گرم است و مایع سیاه داخل فنجان کدر نشده است.
نفسم بی اراده حبس شده است. اندوه تازه ای در دلم جوانه میزند، پیچک میشود و گلوگاهم را به سختی در بر میگیرد... پیچکهایی که همیشه سبز می مانند.
................
با صدای مادر بیدار میشوم،،،نه خیال است و نه خواب.دو بار صدایم کرد و هر دفعه روشن تر از پیش.حتی به خاطر نداشتم که او مرده است.ناگهان پرده ی سیاهی که ذهنم را پوشانده بود،کنار رفت و سفیدی زننده یآفتاب روی پلک هایم نشست..مثل آدمهای خواب زده چندبار خانه را بالا پایین کردم تا شاید جایی مادرم را غافلگیر کنم اما هربار هشیارتر میشدم و صداها را گم میکردم.
تلفن چند باری زنگ خورد و کتری تمام وقت و بی جهت سوت پایان کشید ...دیوارها شروع کردند به حرکت و فضای خانه تنگ و تنگتر شد.خودم را با شتاب به خیابان پرتاب کردم.هوای سنگین پاییزی تا روی شانه هایم پایین آمده بود،آفتاب گاهی پیدا بود و گاهی گم میشد.بلاتکلیف...
امروز میتوانم بدون یخ زدن زیر نگاه های این و آن، کنار مادر بنشینم و فقط به عکس بی روحش در قاب ساده ی چوبی خیره شوم.روزی که این عکس را گرفت،سرزده به خانه اش رفته بودم.چیزی از سردردهایش نمیگفت،شاید هم ما نمی شنیدیم.اغلب اوقات سر کیف بود و حافظ میخواند.تا مرا دید ،چشمهایش به خنده نشست .عکسهایی که آن روز از کاخ نیاوران گرفته بودم را نشانش دادم،میگفت که دلش میخواست همراهم بود و زیر درختهای کهنسال محوطه ی کاخ ،آواز میخواند.آخر او گاهی آواز هم میخواند،زیر لب و با احتیاط؛وقتهایی که خورشت جاافتاده اش را هم میزد،چای را در قوری گل سرخی اش می ریخت و ماتیک سرخ عطردارش را روی لبهایش میکشید.به او گفتم:تو آواز میخواندی و من از آواز خواندنت عکس میگرفتم.
خندید،خنده دار هم بود ...عکس گرفتن از زنی که سهم او از آلبوم خانوادگی،دو سه برگ خاطره بود.
شال سرخابی مرا روی سرش گذاشت و گفت : فک کنم وقتشه که منم زندگیمو توی یه قاب شروع کنم.
این بار نه او خندید و نه من،حرفش گنگ بود و فیلسوفانه.
گفتم که اصلا عکس بی عکس اما او اصرار کرد و حال سر از یک مستطیل ابدی درآورده...لعنت به عکس های بی موقع.
یادم می آید بچه که بودم ،هربار که شاگرد اول کلاس میشدم،قول میداد لوح تقدیرم را توی قاب بگذارد و مثل یک مدال
افتخار بزند به سینه ی دیوار تا همه ببینند اما هربار وعده ی سال بعد را میداد.نمیدانم شاید پیش خودش فکر میکرد چه اهمیتی دارد کسی ببیند یا نه ،نمی خواست عادت کنم به دیده شدن ،اینکه منتظر نگاه بقیه باشم تا به خودم افتخار کنم...اگر مرا هم قاب گرفته بود،پیش از اینها از درد دیده نشدن مرده بودم...
به او میگویم که اصلا ناراحت نیستم به خاطر وعده های سر نگرفته اش...زنی که مقابلش ایستاده در انزوای پیله ی تو در تویی گرفتار است که عاقبتش پروانه شدن نیست
۰۰۰۰۰
هنوز از اردلان خبری ندارم،،،حدس میزنم شب را در خوابگاه ،کنار دوستانش گذرانده و صبح هم روانه ی دانشگاه شده. هنوز کنار ردیف جدولهایی که به تازگی گلکاری شده اند،ایستاده ام؛مقابل چشمهایم مستطیلهای سیاه و سفید در امتداد هم دراز کشیده اند و در زهدان تاریکشان بلوغ تمام شده از هزاران زندگی را حل میکنند.آن همه ترس از دست دادن حالا عقده ی کلاف مانندی در گلویم شده است که تاب باز کردنش را ندارم....مادرم را در خیالم می بوسم ،آرام نمی شوم
.....
ماشین را پشت دانشگاه، داخل کوچه ی خلوتی پارک میکنم.هنوز هم این قسمت از شهر هوای خودش را دارد،آغشته به بوی کاغذ و جوهر.پیاده رو های دو طرف خیابان جا به جا بساط کتابهای کمیاب و دست چندم پهن است و فروشنده هایی که بدون دادوبیداد ،گوشه ای نشسته یا ایستاده اند و خیره شده اند به عنوانهایی که روزی چندبار بالا و پایینشان میکنند. خیابان شانزده آذر را که رد میکنم ،پسر جوانی حدودا ۲۲ ،۳ ساله جلویم را میگیرد و قرآن کوچکی را به زور در دستم میگذارد،اول فکر میکنم ،فال حافظ است پس میزنم اما او آنقدر پاپیچ میشود که تنها اسکناسی که دارم میدهم و کتاب را هم برمیگردانم .با صدای کلافه ای میگوید:خانوم من که گدا نیستم...
برخلاف چند لحظه پیش سرحال نیستم ،تند جواب میدهم:فروشنده هم نیستی،ولم کن دیگه
پا تند میکنم،میرسم به نرده های سبز رنگ محوطه ی دانشگاه.هنوز دست پاییز به درختان پیر و سرسلامت پشت نرده ها نرسیده.ابرهای خاکستری رنگی بالای سر خیابان قدم رو میروند،باد کتابها را یکی یکی ورق میزند و کلمات پس از سالها هوایی میخورند. هراز چندگاهی یکی دو قطره باران روی صورتم می نشیند ،من اما برعکس همیشه که تا سرما خیز برمی داشت ،در تن پوشم فرو میرفتم و یقه ی کتم را تا بالای گوشهایم میکشیدم، از گرمایی که مانند جیوه در رگهایم بالا پایین میرود،بی طاقت شده ام. حرفهایی را که باید بزنم از این ور و آن ور ذهنم بیرون میکشم و آنقدر کم و زیادشان میکنم که دل آشوبه میگیرم..بالاخره میرسم،نگهبان مشغول صحبت با پیرمرد ریزنقشی است که به نظر می رسد باغبان باشد ،به سرعت و بدون اینکه دیده شوم ،از در نیمه باز ورودی میگذرم .از پسر بلندقد و ژولیده ای سراغ دانشکده ی هنرهای زیبا را میگیرم .ساختمانی کهنسال و متواضع که پنجره های مربعی شکل بزرگی صورتش را بازتر کرده است.ردیف آجرهای کوتاه و بلندش ،پیر تر نشانش میدهد و پیچک های بالارونده اش در عین سبزی، پژمرده به نظر می آیند .ناخودآگاه دلشوره ی بی وقتی پیچ و تایم میدهد،دلم میخواهد راهی را که آمده بودم برمی گشتم و منتظر می ماندم زمان همه چیز را انجام ببخشد.پاسست میکنم .انگار چسبیده باشم به زمین.داغی عجیبی از پاهایم شروع میشود و همینجوری بالا می آید تا می رسد به گوشهایم.وسط سرم اما یخ و بی حس است...با خودم فکر میکنم آمدنم مسخره ترین کاری بود که می توانستم انجام دهم ،مگر چه کرده بودم که باید برای تلافیش تا اینجا می آمدم ،من تازه دیروز مادرم را گذاشته بودم توی دو متر گودال لعنتی و حالا ایستاده بودم وسط دانشگاه با حالی که حتی خودم توجیهی برایش نداشتم....افتادهام به جان خودم...قصد میکنم که برگردم ،مثل همیشه شده ام.گیج و مقصر و پر از احساس گناه...